آقا به پایین تپه مى رسند. کار ما تمام شده است. بعضى مسئولان، عمده شان، اصلاً بالا نیامدند اما کنار اتومبیل ها منتظر ایستاده اند تا آقا سوار شود.

سوار مینی بوس مان مى شویم. از خسته گى ولو شده ایم روى صندلى هامان. اما عبدالحسینى خیلى دمغ است. نشسته است. ریش بلندش مى جنبد و غر مى زند.

حتى یک عکس به درد بخور هم نیانداختم. هر بار دست یکى از این محافظ ها تو کار بود.درد دل همه باز شده است. ارشاد، فیلمبردار صدا و سیما تعریف مى کند:

آن فیلم معروفى را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالاى کلکچال، من گرفتم آنجا هم آقا همین جورى تند مى رفت بالا. جورى که ما و محافظان جا ماندیم. همینطور که نفس نفس مى زدیم، آقا و به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً مى گویى که به خاطر دوربین جا مانده بودى... (مى خندیم. ادامه مى دهد) رسیدیم یکجایى وسط کوه که اتفاقاً جاى بسیار بدى هم بود. شیب دار، لخت، نه دار و درختى و نه سبزه و علفى... محافظ ها گفتند همین جا می نشینیم. نگاه کردم، اصلاً توی بک تهران ران داشتیم. معلوم نمى شد چقدر بالا آمده ایم. به محافظ ها گفتم، پانصدمتر برویم بالاتر. گفتند نه! اینجا بسته است و امنیت دارد و ... خلاصه دیدم نه، اینجور فایده ندارد به خود آقا گفتم که این جا بک تهران را ندارم... آقا بلند شد و عبایش را جمع کرد و گفت برویم بالا، بعد هم به این محافظ ها گفت که بگذارید آقایان کارشان را انجام بدهند...