فرماندهي كه لبخند مي‌زد



- محمد از دوران كودكي لبخند مي‌زد و اين لبخندهاي حقيقي از روي ايمان قوي و مهرباني وي بود؛

بارها شاهد بوديم كه فرماندهان ارتش بعث عراق و متجاوزان در جنگ‌ها هميشه پرخاشگر و عصباني بوده‌اند اما شهيد بروجردي فرماندهي بود كه در سخت‌ترين شرايط لبخند مي‌زد؛

لبخندهاي كه ناشي از رضايت و خشنودي در برابر رضاي الهي بود و دشمن را گيج مي‌كرد...


----------------------------------

- در يكي از جلسات شهيد بروجردي در حين سخنراني گوشه لباس خود را با دستش گرفته بود؛

پس از سخنراني به وي گفته شد: «چرا پيراهنت را آن‎طوري گرفته بودي؟»

گفت: «اين طوري نگه داشتم تا خشك شود؛ پيراهن ندارم».

به وي گفتند: «تو چه فرماندهي هستي كه يك پيراهن اضافه نداري؟!»

پاسخ داد: «من جواب همين يك پيراهن بيت‌المال را هم نمي‌توانم بدهم چه رسد به اينكه پيراهن دومي هم داشته باشم».




“بروجردي هنوز، نه بر ملت ايران و نه بر تاريخ ما شناخته نشده، تصور من اين است كه زمان بسياري بايد سپري شود تا بروجردي شناخته شود. “

< شهید حاج محمدابراهیم همت >


هبوط « مسيح » در « كردستان‌ »

به سال 1333 شمسی در روستای کوچک «دره گرگ» از توابع شهرستان «بروجرد» در خانواده مومن و مستضعف فرزندی دیده بر جهان گشود که او را «محمد» نام نهادند.

شش ساله بود که پدر را از دست داد. با مرگ پدر و وخامت وضعیت مادی خانواده، مادر رنجدیده ، محمد و پنج فرزند دیگرش را با خود به «تهران» آورد و محله مستضعف نشین «مولوی» مقر خانواده بروجردی شد.

مادرش میگوید:

«محمد شش ساله بود که یتیم شد. از هفت سالگی روزها را در یک دکان خیاطی کار می کرد. اسمش را در یک مدرسه شبانه نوشتم و شبها درس می خواند. همه او را دوست داشتند. چه معلم چه صاحبکارش.»

چهارده ساله بود که به سال 1347 با شرکت در کلاسهای آموزش قرآن و معارف اسلامی قدم به دنیای پر تب تاب مبارزه گذاشت. خودش از آن روزها چنین حکایت می کرد:

«وقتی به این کلاسها رفتم قرآن را خواندم و مفهوم آیات را فهمیدم چشم و گوشم روی خیلی مسایل باز شد. معنای طاغوت را فهمیدم. فهمیدم امام کیست و چرا او را از کشور تبعید کرده اند»

« شهيد همت » در رثاي ایشان گفتند : « بروجردي هنوز ، نه بر ملت ايران و نه بر تاريخ ما شناخته نشده است »

فرازي از وصيتنامه شهيد بروجردي

“اصل مقاومت و پايداري – همان طور كه امام فرمودند – نبايد فراموش شود كه بيم آن مي‌رود زحمات شهدا به هدر رود. اگر چه آنها به سعادت رسيدند اما اين ما هستيم كه آزمايش مي‌شويم.

من با تمام وجود اين اعتقاد را دارم كه شناخت و مبارزه با جريان‌هايي كه بين مسلمين شايع شده و سعي در به انحراف كشيدن انقلاب از خط اصيل و مكتبي آن دارد، به مراتب حساس‌تر و سخت‌تر از مبارزه با رژيم صدام و آمريكاست. وصيتم به برادران اين است كه سعي كنند توده مردم را كه عاشق انقلاب هستند از نظر اعتقادي و سياسي آماده كنند تا بتوانند كادرهاي صادق انقلاب را شناسايي كنند و عناصري را كه جريان‌هاي انحرافي دارند، بشناسند كه شناخت مردم در تداوم انقلاب، حياتي است.
ادامه نوشته

منش محمد

منش محمد


در وصف خصايل اخلاقي محمد، همين بس كه عموم مردم كردستان لقب “مسيح كردستان ” را به او پيشكش كرده‌اند.

محمد، با وجود موقعيت درخشان و برجسته‌اي كه در بين فرماندهان عالي رتبه نيروهاي مسلح انقلاب اعم از ارتش و سپاه داشت، چنان كُف نفس و تواضعي از خود بروز مي‌داد كه در بين تمام رزم‌آوران جبهه‌هاي غرب و جنوب، اخلاص او زبانزد خاص و عام شده بود، با توجه به اينكه فرماندهي عالي جنگ در جبهه‌هاي شمال غرب و غرب كشور را بر عهده داشت، بارها خبرنگاران جرايد و اكيپ‌هاي گزارشي راديو و تلويزيون براي مصاحبه به سراغش مي‌رفتند اما هر بار دست خالي برگشتند، چرا كه “مسيح كردستان “، همواره از دوربين‌هاي تلويزيوني و ميكروفون‌ها گريزان بود.

روز اول خرداد سال 1362، سردار محمد بروجردي به همراه پنج تن ديگر از فرماندهان سپاه، به قصد انتخاب محلي مناسب براي استقرار تيپ ويژه شهدا، شهرستان مهاباد را ترك كرد.

و ادامه روايت لحظه وصل شهيد بروجردي را از زبان يكي از همسفرانش مي‌خوانيد…: “بين راه، برادري كه كنار ايشان نشسته بود، از مشكلات خودش صحبت مي‌كرد، حاج آقا در جواب او گفتند، اين دنيا ارزشي ندارد، ما بايد همه چيزمان را در راه خدمت به مكتب‌مان بدهيم، همانطور كه امام حسين (ع) و اصحاب ايشان با تمام سختي‌ها مبارزه كردند، ما هم مكلف به صبر و مبارزه‌ايم.

و با عبور از سه راهي مهاباد ـ نقده، خودرو حامل محمد و دوستانش به مين برخورد كرد.

صداي انفجار مهيبي بلند شد، ماشين از زمين كنده شد و تمام سرنشينان، از آن بيرون پرتاب شدند، حاج آقا حدود 70 قدم دورتر از ماشين به زمين افتاد، وقتي بالاي سرش رسيديم، همان تبسم گرم هميشگي را بر لب داشت اما شهيد شده بود.

سردار شهيد حاج ابراهيم همت، درباره مهجور ماندن قدر و ارزش نقش شهيد بروجردي در تاريخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامي و دفاع مقدس؛ 6 ماه پيش از شهادتش در كربلاي خيبر گفته بود، “بروجردي هنوز، نه بر ملت ايران و نه بر تاريخ ما شناخته نشده، تصور من اين است كه زمان بسياري بايد سپري شود تا بروجردي شناخته شود. “

جهاد مسيحايي

جهاد مسيحايي

با گسترش غائله آفريني تجزيه طلبان تحت الحمايه آمريكا و حزب بعث عراق در كردستان؛ محمد در رأس گروهي از سپاهيان كم‌ساز و برگ انقلاب، ابتدا به كرمانشاه و از آنجا به سنندج رفت.

از همان بدو ورود به منطقه، فرماندهي عمليات قلع و قمع قواي تا بن دندان مسلح ضد انقلاب در كردستان را بر عهده گرفت.

در شرايطي كه سنندج و پادگان لشگر 28 ارتش در اين شهر، به محاصره كامل قواي ائتلافي ضد انقلاب، از دموكرات و كوموله گرفته تا چريك‌هاي فدايي و گروهك پيكار درآمده بود،؛ محمد بروجردي و تني چند از همرزمانش، توسط يك هليكوپتر هوانيروز در پادگان سنندج پياده و در چنين شرايط وخيمي، بروجردي مصمم و قاطع و با وجود تنگناها و معضلات موجود، برخوردي حساب شده داشت و با مكرر تلاوت كردن آيات قرآني و جملات حماسي حضرت امير (ع) از نهج البلاغه، جمع كوچك رزم آوران مدافع پادگان را، تهييج و به ادامه‌ي پايداري و ايثار، تشجيع مي‌كرد.

شهيد علي صياد شيرازي، همرزم شهيد بروجردي از آن روزها مي‌گويد: “موقعي كه ضد انقلابيون، محل باشگاه افسران لشگر 28 را در سنندج محاصره كردند، بچه‌هاي ما در آنجا، مدت 40 شبانه روز در محاصره مطلق بودند، حتي چيزي براي خوردن هم نداشتند، با اين حال استقامت مي‌كردند. شهيد بروجردي، براي رهايي اينها، دست به هر كاري مي‌زد، او آنقدر در اين راه استقامت كرد كه با همكاري و يكدلي رزمندگان سپاه و ارتش، پس از مدتي كوتاه، محاصره در هم شكست، نمونه چنين صحنه‌هايي را در آن زمان، زياد داشتيم كه رزمندگان هميشه با همين پايمردي و استقامت، به مصاف ضد انقلابيون مي‌رفتند. “

در كنار نبرد قاطع و قهرآميز با تجزيه طلبان، “مسيح كردستان ” به راستي عامل رأفت و برخورد برادرانه با مردم مستضعف كردستان بود، سردار حاج سعيد قاسمي، از خصايص مردمي محمد، خاطرات شيريني به ياد دارد،… “در همان شب‌هاي اول آزادسازي سنندج، كه ضد انقلابيون شكست خورده با سلاح‌هاي سبك و نيمه سنگين از هر طرف به سوي مردم و نيروهاي انقلاب شليك مي‌كردند و رفت و آمد در سطح معابر شهر تقريباً غير ممكن به نظر مي‌رسيد؛ به حاج آقا خبر دادند كه در يكي از خانه‌هاي نزديك پادگان، خانم بارداري هست كه زمان وضع حمل او فرا رسيده، منتهي با توجه به عدم امنيت در سطح شهر، بردن او به بيمارستان غير ممكن است،.

شهيد بروجردي بلافاصله نشاني آن خانه را گرفت، تنها و بدون محافظ، سوار بر يك ماشين فرسوده به آنجا رفت و با كمك شوهر آن خانم، او را به بيمارستان سنندج منتقل كرد و تنها بعد از اطمينان خاطر از وضعيت اين خانواده كُرد بود كه از بيمارستان به پادگان برگشت.

ادامه نوشته

سردار شهيد بروجردي

مجاهد فتوايي

محمد، نهايتاً پس از شش ماه اسارت از زندان آزاد شد، همزمان با آزادي از محبس بلافاصله او را تحويل ارتش دادند و بدين ترتيب محمد براي خدمت اجباري سربازي به تهران آمد، پس از خاتمه دوران سربازي با تجاربي كه از دوران زندان و خدمت در ارتش كسب كرده بود، اين بار به طور حرفه‌اي قدم به ميدان مبارزات سياسي ـ مكتبي گذاشت، در قدم نخست در صدد برآمد تا با روحانيت متعهد پيرو خط امام تماس و ارتباط بر قرار كند، چندي بعد در رابطه با تشكل‌هاي فرهنگي ـ تبليغاتي دست به‌كار چاپ، تكثير و توزيع اعلاميه‌ها و پيام‌هاي حضرت امام (ره) شد.

مادر محمد از فعاليت‌هاي او در اين مقطع خاطرات جالبي دارد: خانه ما در مولوي تبديل شد به مركز انتشار اعلاميه ضد رژيم. محمد به همراه چند نفر از دوستانش در طبقه همكف يكي از اتاق‌ها سه چهار دستگاه خياطي گذاشتند و عده‌اي بي‌وقفه پشت اين چرخ‌ها كار مي‌كردند. اين ظاهر قضايا بود، درست در زير زمين همين اتاق آنها چاپخانه مجهزي داشتند كه شبانه روز كار مي‌كرد، سر و صدايش تمام محله را برداشته بود، البته باعث سوء ظن كسي نمي‌شد، هر كس به خانه مي‌آمد فكر مي‌كرد اين همه سرو صدا مال آن چهار تا چرخ خياطي است.

محمد با درس‌هايي كه از فعاليت‌هاي سياسي ـ تبليغاتي گرفته بود، نهايتاً به اين نتيجه رسيد كه در راه سرنگوني ديكتاتوري آمريكايي شاه صرفاً به مبارزه سياسي نبايد بسنده كرد.

ادامه نوشته

سردار شهيد بروجردي

كودكي‌‌هاي محمد بروجردي

در سال 1333 شمسي در روستاي كوچك دره گرگ از توابع شهرستان بروجرد لرستان در خانواده اي مؤمن و مستضعف پسري ديده بر جهان گشود كه او را محمد نام گذاشتند.

شش ساله بود كه پدر را از دست داد، با مرگ پدر و وخامت وضعيت مادي خانواده، مادر رنجديده؛ محمد و پنج فرزند ديگرش را با خود به تهران آورد و محله مستضعف نشين مولوي مقر خانواده بروجردي شد.

مادرش مي‌گويد: محمد شش ساله بود كه يتيم شد، از هفت سالگي روزها را در يك دكان خياطي كار مي‌كرد، اسمش را در يك مدرسه شبانه نوشتم. شب‌ها درس مي‌خواند، همه او را دوست داشتند، چه معلم چه صاحبكارش، در سال 1347، 14 ساله بود كه با شركت در كلاس‌هاي آموزش قرآن و معارف اسلامي قدم به دنياي پر تب و تاب مبارزه گذاشت.

محمد بروجردي از آن روزها اينگونه روايت مي‌كند: وقتي به اين كلاس‌ها رفتم قرآن را خواندم و مفهوم آيات را فهميدم و چشم و گوشم به روي خيلي مسايل باز شد، معناي طاغوت را فهميدم، فهميدم امام كيست و چرا او را از كشور تبعيد كرده‌اند.

* در بند اسارت طاغوت

محمد، پس از چندي با تشكيلات مكتبي هيئت‌هاي مؤتلفه اسلامي مرتبط شد و ضمن شركت در جلسات نيمه مخفي سياسي عقيدتي، كه به همت شهيد بزرگوار حاج مهدي عراقي تشكيل مي‌شد سطح بينش مكتبي و دانش مبارزاتي خود را بالا برد.

در سال 1350 ازدواج كرد و يكسال بعد به خدمت نظام وظيفه فراخوانده شد، مادرش مي‌گويد: به او گفتم پسر حالا كه احضارت كرده‌اند مي‌خواهي چه‌كار كني؟ گفت: مادر من مسلمانم مطمئن باش تا جايي كه بتوانم تن به اين ذلت نمي‌دهم، من از خدمت به اين شاه لعنتي بيزارم، مي‌فهمي مادر، بيزار.

محمد كه علاقه‌اي به خدمت در ارتش شاهنشاهي نداشت اندكي پس از اين فراخوان به قصد ديدار با قائد انقلاب، حضرت امام خميني (ره)، از خدمت سربازي فرار كرد، اما حين عبور از مرز زميني ايران ـ عراق توسط عناصر ساواك رژيم، شناسايي و دستگير شد.

مادر محمد از اين دوران مي‌گويد: خبر آوردند كه محمد مرا در خوزستان سر مرز گرفته‌اند، رفتم اهواز، سازمان امنيت، عكسش دستم بود و گريه مي‌كردم. از آنجا رفتم زندان ساواك سوسنگرد. اين پسر آنجا بود، وقتي وارد اتاق بازجويي شدم، ديدم او را از پاهايش به سقف آويزان كرده‌اند و كتكش مي‌زنند، همين طور مثل باران چوب و شلاق و باطوم بود كه روي سر صورت بچه‌ام مي‌باريد ولي حتي يك آخ هم از محمد نشنيدم.

سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت درباره روحيه بالا، عشق به ولايت و تعهد عميق محمد به آرمانش در آن ايام سخت اسارت در سياهچال‌هاي آريامهري مي‌گفت: در زندان، عوامل رجوي و ساير همپالگي‌هاي منافقين به برادراني كه معتقد به ولايت فقيه و رهبري حضرت امام بودند از روي طعنه مي‌گفتند: “فتوايي! “

اين هم يكي از مظلوميت‌هاي مضاعف بچه‌هاي حزب‌اللهي در آن سال‌ها بود، بعضي‌ها در برابر اين انگ زدن‌هاي رذيلانه منافقين دست و پايشان را گم كردند، ولي محمد خيلي منطقي و زيبا آنها را توجيه كرد، او بدون هيچ ابايي گفته بود، آري ما فتوايي هستيم و مقلد، خودمان كه مجتهد نيستيم تا بتوانيم تا احكام را از منابع آن استخراج كنيم، بگذاريد هر چه دلشان مي‌خواهد، بگويند