آقا اینجا احساس و تعلق خاطر دیگری دارد...

خیال مى کردیم جاده تا بالا، یعنى کنار مقبره ى شهداى گمنام ادامه دارد، اما زهى خیال باطل، تیم حفاظت هم مثل اینکه همین گمان را داشته اند.

توى خودشان جر و بحث است؛

( آقا باید پیاده شوند؟ براى کمرشان خوب نیست ...

کدامتان قبلاً مسیر را بررسى کرده بود؟ (

راست مى گویند. تپه ى نورالشهدا شیب زیادى دارد. البته راه پلها ى را در مسیرى پیچاپیچ با سنگ ساخته ا ند که کار صعود را آسانتر مى کند. اما همه درمانده ا یم که رهبر آیا می تواند این تکه را بالا بیاید یا نه؟

تپه هاى دور و بر را نگاه مى کنم انگار من هم مشغول کار حفاظتى شده ام کسى به چشم نمى آید. اما اگر قرار به کارى باشد، خوب، نباید هم به چشم همچون منی بیاید!

ما زودتر به طرف مقبره مى رویم.

قبل از همه به مقبره مى رسم، چون مثل بقیه از مسیر راه پله ها بالا نرفتم.

تنها کارى که کرده ا ند این بوده که پمپى را از پایین زده اند و آب،کنار مقبره مى آید و از آنجا مجدداً در مسیر پرشیب سرعت مى گیرد و مثل آبشار مى ریزد در استخرى که پانصدمترى پایینتر است.

رهبر، سمت دیگر تپه از اتومبیل پیاده مى شود.

مسئولان، امام جمعه، استاندار، نماینده ى آقا، اعضاى بیت، همه و همه دورش را گرفته اند و همراه او قدم مى زنند آقا یک نگاه می اندازد به بالاى تپه و مقبره و گل از گلش مى شکفد. تا مى رسند پاى تپه.

سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان مى دهد. آقا سرى تکان مى دهد. بعد یکى از محافظ ها را صدا مى زند. عصا را مى دهد دست محافظ؛ عصایى که حتى در مسیر صافى مثل گلزار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفى اگر یکجا به کار مى آمد در همین تپه بود...

مؤمن در هیچ چارچوبى نمى گنجد.

آقا نگاهى به مقبره مى کند.ناگهان شروع مى کند به بالا آمدن.

بالا آمدن تعبیر درستى نیست شروع مى کند به تندى به سمت قله گام برداشتن، چیزى نزدیک به دویدن. سردار پله ها را نشان مى دهد.

اما آقا از مسیر مستقیم به سمت مقبره مى آید...

مسئولان یکى یکى جا مى مانند. حتى یکى از محافظها نیز. از جمله همان که عصاى آقا دستش است...

یکى از محافظ ها سعى مى کند دور و بر آقا باشد که اگر پایش بلغزد او را بگیرد. اما آقا از او سریعتر صعود مى کند. محافظ یک حجم خیالى را بغل زده است و دنبال آقا مى دود.

کم کم مسئولان فربه و همراهان تنبل از بقیه مسئولان عقب می افتند. جا مى مانند و می ایستند تا نفس تازه کنند و آقا همچنان به سرعت بالا مى آیند...

مؤمن در هیچ چارچوبى نمى گنجد.

آقا به مقبره رسیده اند. کنارشان ایستاده ام. فاتحه مى خوانند و جالب این که نفس نفس هم نمى زنند. خیلى آرام و با طمأنینه...



احساس مى کنم که نسبت به شهداى گمنام تعلق خاطر بیشترى دارند.

انگشتها را در پنجره هاى ضریح گره مى زنند و زیر لب چیزى زمزمه مى کنند.

خیلى بیشتر از گلزار وقت مى گذارند.

قبور گلزار هر کدام صاحبى دارند. اما آقا نسبت به شهداى گمنام احساس دیگرى دارد؛

حس پدرى شاید...

بیش از پنج دقیقه کنار ضریح شهداى گمنام می ایستند. بعد یکى از سرداران سپاه سیستان و بلوپستان توضیح مى دهد راجع به مقبره و شهداى استان.


آقا ناگهان حرف او را قطع مى کند:

کارى کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند . کسى چه مى داند، شاید این پنج شهید گمنام یکى اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست...
من
اصلاً به این قضیه فکر نکرده بودم. این دقت عجیب است براى من که خیلى عجیب است.
خلاصه
در اینجا که هیچکس به جز ما سه چهار نفر دور رهبر نیستیم و هیچ مصلحت رسانه اى هم حکم نمى کند به گفتن این مطلب. یعنى حقیقتى است در این نصیحت...

آقا
پایین آمدنى هم به همان سرعت پایین مى آید.
با این تفاوت که این بار به خاطر عارضه ى کمر مى رود کنار پله ها. اما نه از پله ها که از روى هره ى کنار پله ها پایین مى آید.

پاها را پشت هم روى هره ى باریک کنار پله ها مى گذارند و به سرعت پایین مى آیند. به این روش، کمر ضربه ى کمترى مى خورد نسبت به پایین آمدن از پله ها.
سردار کنار آقا پایین مى آید و مراقب است، گه گدارى دستش را دراز مى کند و به جز یک بار آقا از او کمک نمى گیرد.
آقا به پایین تپه مى رسند. کار ما تمام شده است. بعضى مسئولان، عمده شان، اصلاً بالا نیامدند اما کنار اتومبیل ها منتظر ایستاده اند تا آقا سوار شود...
چند خط پایانی هم در ادامه مطلب می باشد / .



پی نوشت :

1-             من دست خالی آمدم ، دست من و دامان تو

               سرتا به پا درد و غمم، درد من و درمان تو


در چون و چراييم، يا ضامن آهو!

با دامنی اندوه، خاموش‌تر از کوه

فرياد رساييم، يا ضامن آهو!

هر چند دیر ... میلادش ...

2-                من عاشـق آن رهبــر نورانــی خـویشم

آن دلبــر وارستــۀ عـرفـانـی خــویشم

عمـری است غمیـنم ز پریشانـی آن یار

هـر چنـد که محزون ز پریشانی خویشم

دل کنـده ام از عـالـم دنیــایـی ولیکـن

دلـبستــۀ آن یـار خـراسـانــی خـویشم

قم سرار نور است ... قدم هایت مبارک...

3- بابت تاخیر شرمنده دوستان ...

4- التماس دعا ... / .

ادامه نوشته

شناسايي


http://www.aftab.ir/photoblog/adv_images/566979b3a10fa093f8b3b0b094e83f45.jpg

ماموریت شناسایی داشتیم. کانالی بود معروف به جوی سید حسن. دو طرف کانال را درخت پوشانده بود، به نحوی که طرف دیگر را اصلاً نمی شد دید.
برای همین هم با حالت آماده
باش حرکت می کردیم.
ناگهان سرو صدایی شنیدیم، خیلی آرام حرکت کردیم و یکباره از پشت درخت ها بیرون پریدیم.اسلحه هاشان را طرف ما نشانه گرفته بودند. ما هم همینطور. شانس آوردیم که نه ما تیراندازی کردیم و نه آنها.
بعد از چند لحظه صدای خنده بلند
شد. از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاوریم. با چند نفر دیگر آمده بود برای شناسایی. زودتر از ما رفته بودند و داشتند بر می گشتند.
نماینده امام در شورای عالی دفاع، رفته بود شناسایی منطقه. با تک تکمان دست داد و ما را بوسید.

خورشید در خونین شهر

حضور مقام معظم رهبري در بين رزمندگان خرمشهري در شرق كارون


حضور مقام معظم رهبري در بين رزمندگان خرمشهري در شرق كارون

ادامه نوشته

خرمشهر به روايت «آقا»

حضور مقام معظم رهبري در بين رزمندگان خرمشهري در شرق كارون

آخر آن سال را كلاًّ در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه‌ى غرب و يك بررسى وسيع در كلّ منطقه كردم، براى اطّلاعات و چيزهايى كه لازم بود؛ تا بعد بياييم و باز مشغول كارهاى خودمان شويم. كه حوادث تهران پيش آمد و مانع از رفتن من به آن‌جا شد. اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاى اوّل قصد داشتم بروم خرمشهر و آبادان؛ لكن نمى‌شد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلاً از آن محلّى كه بوديم، تكان نمى‌توانستم بخورم. زيرا كسانى هم كه در خرمشهر مى‌جنگيدند، بايستى از اهواز پشتيبانى‌شان مى‌كرديم. چون واقعاً از هيچ جا پشتيبانى نمى‌شدند.

ادامه نوشته