كودكي‌‌هاي محمد بروجردي

در سال 1333 شمسي در روستاي كوچك دره گرگ از توابع شهرستان بروجرد لرستان در خانواده اي مؤمن و مستضعف پسري ديده بر جهان گشود كه او را محمد نام گذاشتند.

شش ساله بود كه پدر را از دست داد، با مرگ پدر و وخامت وضعيت مادي خانواده، مادر رنجديده؛ محمد و پنج فرزند ديگرش را با خود به تهران آورد و محله مستضعف نشين مولوي مقر خانواده بروجردي شد.

مادرش مي‌گويد: محمد شش ساله بود كه يتيم شد، از هفت سالگي روزها را در يك دكان خياطي كار مي‌كرد، اسمش را در يك مدرسه شبانه نوشتم. شب‌ها درس مي‌خواند، همه او را دوست داشتند، چه معلم چه صاحبكارش، در سال 1347، 14 ساله بود كه با شركت در كلاس‌هاي آموزش قرآن و معارف اسلامي قدم به دنياي پر تب و تاب مبارزه گذاشت.

محمد بروجردي از آن روزها اينگونه روايت مي‌كند: وقتي به اين كلاس‌ها رفتم قرآن را خواندم و مفهوم آيات را فهميدم و چشم و گوشم به روي خيلي مسايل باز شد، معناي طاغوت را فهميدم، فهميدم امام كيست و چرا او را از كشور تبعيد كرده‌اند.

* در بند اسارت طاغوت

محمد، پس از چندي با تشكيلات مكتبي هيئت‌هاي مؤتلفه اسلامي مرتبط شد و ضمن شركت در جلسات نيمه مخفي سياسي عقيدتي، كه به همت شهيد بزرگوار حاج مهدي عراقي تشكيل مي‌شد سطح بينش مكتبي و دانش مبارزاتي خود را بالا برد.

در سال 1350 ازدواج كرد و يكسال بعد به خدمت نظام وظيفه فراخوانده شد، مادرش مي‌گويد: به او گفتم پسر حالا كه احضارت كرده‌اند مي‌خواهي چه‌كار كني؟ گفت: مادر من مسلمانم مطمئن باش تا جايي كه بتوانم تن به اين ذلت نمي‌دهم، من از خدمت به اين شاه لعنتي بيزارم، مي‌فهمي مادر، بيزار.

محمد كه علاقه‌اي به خدمت در ارتش شاهنشاهي نداشت اندكي پس از اين فراخوان به قصد ديدار با قائد انقلاب، حضرت امام خميني (ره)، از خدمت سربازي فرار كرد، اما حين عبور از مرز زميني ايران ـ عراق توسط عناصر ساواك رژيم، شناسايي و دستگير شد.

مادر محمد از اين دوران مي‌گويد: خبر آوردند كه محمد مرا در خوزستان سر مرز گرفته‌اند، رفتم اهواز، سازمان امنيت، عكسش دستم بود و گريه مي‌كردم. از آنجا رفتم زندان ساواك سوسنگرد. اين پسر آنجا بود، وقتي وارد اتاق بازجويي شدم، ديدم او را از پاهايش به سقف آويزان كرده‌اند و كتكش مي‌زنند، همين طور مثل باران چوب و شلاق و باطوم بود كه روي سر صورت بچه‌ام مي‌باريد ولي حتي يك آخ هم از محمد نشنيدم.

سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت درباره روحيه بالا، عشق به ولايت و تعهد عميق محمد به آرمانش در آن ايام سخت اسارت در سياهچال‌هاي آريامهري مي‌گفت: در زندان، عوامل رجوي و ساير همپالگي‌هاي منافقين به برادراني كه معتقد به ولايت فقيه و رهبري حضرت امام بودند از روي طعنه مي‌گفتند: “فتوايي! “

اين هم يكي از مظلوميت‌هاي مضاعف بچه‌هاي حزب‌اللهي در آن سال‌ها بود، بعضي‌ها در برابر اين انگ زدن‌هاي رذيلانه منافقين دست و پايشان را گم كردند، ولي محمد خيلي منطقي و زيبا آنها را توجيه كرد، او بدون هيچ ابايي گفته بود، آري ما فتوايي هستيم و مقلد، خودمان كه مجتهد نيستيم تا بتوانيم تا احكام را از منابع آن استخراج كنيم، بگذاريد هر چه دلشان مي‌خواهد، بگويند