گمنامی

آدم ها دو گونه اند !

         آنان که با عقلشان می زیند ،

           و دیگران که زیستنشان با دل است .

                چه بسیارند آنان و چه قلیل اند اینان ،

                           چه سهل است آنگونه زیستن ،

                                 و چه دشوار است اینگونه بودن ،

                                      بهشــــــــت ارزانی عقل اندیشان باد . . .


--------------------------------------


شهدای گمنام همه جا هستند اما باز هم گم نام اند ...

الهی ان من تعرف بکف غیر مجهول !

کسی که به واسطه تو شناخته شود گمنام نمی شود ...

مجهولون فی الارض معروفون فی السماء !

در خدا گم شو ، کمال این است و بس ...

--------------------------------------
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم ،
بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه می رسیم !

سالروز عملیات غرور آفرین والفجر 8 گرامی باد .

--------------------------------------

تنها چیزی را كه به هیچ كس نمی‌داد، جا نماز كوچكش بود؛

حتی به من كه نزدیك‌ترین دوست او بودم و هر چه از او می‌خواستم، به من می‌بخشید.

چندین بار از او خواستم جا نمازش را به من بدهد و نداد.

شب عملیات والفجر هشت بود،

وقت خداحافظی و آخرین دیدارها وقتی با او خداحافظی می‌كردم،

جا نمازش را در كف دستم گذاشت و گفت: مواظبش باش!

بعد از علمیات وقتی می‌خواستم با آن نماز بخوانم.

دیدم پشت آن اسامی تعداد زیادی از جمله امامان معصوم (علیهم‌السلام)، شهدا و بچه‌های بسیجی نوشته شده و در زیر همه آنها با خط خوش آمده است:

«الهی لاتكلنی الی نفسی طرفه عین ابدا»

 شهید منصور بصیری‌فرد

--------------------------------------
تمام مسیر در اتوبان را در فکر بودم
بخار باعث شده بود که بیرون تار دیده شود
گوشه ی شیشه را با دستانم پاک کردم
نم نمک برف می آمد
نمی دانم چرا برای اینقدر دلم برای رفتن به مزار شهدای گمنام می تپید..
به یاد قطره اشکت که از روی گونه هایت تا پایین محاسنت جاری شده بود ...
زخم هایت ...
نمی دانم که بهت گفتن ، که تماس گرفتم نتوانستم کاری را که به من سپرده بودی انجام دهم
اما تو چرا اجازه نمی دهی کاری که ما دلمان می خواهد برایت انجام دهیم؟!؟
می ترسم وقتی فرا برسد که دیگر برای گفتن دیر باشد
وقتی که تو دیگر ...
نه!
فرمانده! اری به تو می گویم !
ناراحت نشو !
یاد فرمانده فرمانده گفتمان بخیر ...
می دانم دلت هوای اروند دارد
روزی که انشاا... این ها را خواندی فقط دعوایمان نکن !
خواستم بیایم تا زیارتت کنم اما نشد
این بار که دیدمت باید بگذاری بگویم
برایت دعا می کنیم ای برادر خوبم ...

که ما خاک نشینیــــم

این پهنه ی خاکی خاکریز نیست،                                

                         مهبط فرشتگانی ست  

                                 که بال در بال برای حمل ارواح مطهر شهدا آمده اند...

ومن وتو باید که جز خاک نبینیم! 

که ما خاک نشینیــــم . . . 


------------------------------------

زندگینامه: سید‌مرتضی 
آوینی (۱۳۲۶- ۱۳۷۲)

هرگاه عقل عاشق و عشق عاقل شود ،

                                               آنگاه ما شهید می شویم ....

شیشه قرص شیخ عطار

  این خاطره در دو قسمت از زبان شهید محمودوند روایت می شود

------------------------
قسمت اول :


سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی (فکه) از واحد تخریب لشکر 27 به گردان ها مامور شده بودیم

و محل حضورم در گردان حنظله بود ،

یک شب که در گردان خواب بودم متوجه شدم شخصی که در کنار من خوابیده ،

به نام حاج عباس شیخ عطار ، به شدت در حال لرزیدن است ! وبه حال تشنج افتاده بود .

دندانهایش چفت شده بود ،

من که یکباره از خواب پریدم او دست و پای خودش را گم کرد و بعد از یک ربع ساعت بالاخره به حالت اولیه برگشت و همین که متوجه شد من بالای سرش بوده ام خیلی ناراحت شد که من این قضیه را فهمیده ام ،

لذا مرا قسم داد تا به کسی چیزی نگویم تا احیانا این مسئله باعث نشود که به عملیات نرود.

از او سوال کردم که چرا به این حالت دچار می شوی ؟

در جوابم گفت من هر وقت خوشحال یا ناراحت شوم به این حالت دچار می شوم و دیگر صحبتی نکرد.

من به او گفتم اگر مجددا به این حالت دچار شدی من چه باید بکنم ؟

گفت: در جیب من شیشه قرصی است که اگر به این حالت دچار شدم یک قرص را با کمی آب حل کن و از لای دندانها به دهانم بریز و شیشه قرص را نشانم داد و سپس داخل جیبش گذاشت .

بالاخره نمی دانم این قضیه چگونه لو رفت که مسوولین گردان فهمیدند و تصمیم گرفتند که او را به عملیات نبرند.

اما او حرفی زد که دیگر هیچکس نتوانست تصمیمی بگیرد ،

او گفت : آن کسی که مرا آورده ، خوش هم مرا به عملیات می برد و واقعا هم کسی حرفی نزد .

دوست دیگری هم داشتم به نام حسین رجبی ایشان هم خیلی با من رفیق بود .

در شب عملیات یک لحظه از من جدا نمی شد . شدیدا به هم وابسته بودیم .

در آن شدت درگیری در فکه هر وقت از من عقب می ماند بلند صدایم میکرد ، محمودوند ، محمودوند .


و به هر صورتی که بود همدیگر را پیدا می کردیم .

در شب عملیات از یک کانال بزرگی رد می شدیم ، تعدادی نیرو دیدم که داخل کانال نشسته بودند ،

از آنها سوال کردم بچه های کجا هستند ؟

گفتند بچه های گردان کمیل ،

گفتم چند روز است که در اینجا هستید ؟

گفتند : سه روز . سپس در تاریکی عبور کردم .

چند کانال دیگر که رد شدیم دیگر هوا روشن شده بود .

بچه ها گفتند نماز صبح را بخوانیم و شروع به خواندن نماز صبح نمودیم .

عراقی ها ما را محاصره کرده بودند و ما اطلاع نداشتیم .

با روشن شدن هوا متوجه شدیم که در محاصره هستیم .

عراقی ها فریاد می زدند ، تسلیم شوید ، بیایید طرف ما . در همین حین تیر اندازی را شروع کردند و اولین تیر به "حسین یاری نسب" فرمانده گردان حنظله خورد و شهید شد .

ناگفته نماند که برادر حسین یاری نسب تنها کسی بود که لباس فرم سپاه به تن داشت .

 عراقی ها از سر کانال شروع به قتل و عام بچه ها کردند .

در همین حین یک گلوله هم به سر رجبی خورد ، آرام آرام قدری به عقب رفت و به زمین افتاد .

درگیری شدت زیادی پیدا کرده بود و تنها ما یک راه بازگشت داشتیم که از میدان مین بود ،

و اول میدان مین هم یک موشک مالییوتکا که عمل نکرده بود روی سیم خاردار افتاده بود

و این تنها راه و نشانه بود برای بازگشت .

داخل کانال انباشته از شهدا شده بود و جای پا برای عبور نبود و بالاجبار باید از روی شهدا رد می شدیم .

به اتفاق 7 یا 8 نفری که مسیر برگشت را می آمدیم وارد میدان مین شدیم .

پشت یک تپه خاکی کوچک پناه گرفتیم . چهار لول عراقی ها همه بچه ها را قلع و قمع می نمود.

دو تا از بچه ها گفتند ما به سمت چهار لول شلیک می کنیم تا شما بازگردید.

در همین حین چهار لول به سمت تپه خاکی شلیک کرد و دو تا از بچه ها را انداخت .

همه ما به شدت مجروح شده و جراحت زیادی برداشته بودیم ، ولی مصمم بودیم تا مجروحین را از مهلکه نجات دهیم .

هر چند متاسفانه از 8 نفر فقط من زنده از میدان مین خارج شدم و بقیه را عراقی ها به شهادت رساندند .

در حین عقب آمدن ، به همان کانالی که بچه های گردان کمیل برخورده نموده بودند ، رسیدم ،

قدری سینه خیز در کف کانال خوابیدم تا کمی آتش سبک شد .

سپس متوجه شدم به غیر از تعداد انگشت شماری بقیه شهید شده اند .

من با چشم خودم در حدود 80 تا 90 شهید در این کانال دیدم و تعداد دیگری که در میدان مین به شهادت رسیده بودند .

به انتهای کانال که رسیدم دیدم چند نفر در گوشه ای نشسته اند ،

گفتم چرا اینجا نشسته اید ؟

گفتند ؛ مدت چند روز است که تشنه و گرسنه در اینجا مانده و رمق حرکت کردن نداریم .

به هر صورتی که بود به کمک همدیگر خودمان را به یک خاکریز بزرگ رساندیم و حدود چند کیلومتر پیاده روی کردیم .

در کنار خاکریز هم شهدای زیادی را مشاهده نمودیم .

به نزدیکی خط بچه هایمان که رسیدیم از خستگی و خونریزی زیاد من دیگر هیچ چیز نفهمیدم و فقط احساس می کردم که روی برانکارد هستم

و پس از آن تمام این صحنه ها در مدت 12، 13 سال در ذهن من ماند تا قضیه تفحص شروع شد...

----------------------------------------

او را دیدم

از خیابان سمیه رد می شدم که ناگهان به یادش افتادم

وقتی برگشتم رفتم تا ببینمش

مادرش هم بود

رفتم بالای سرش

ازم پرسید:  رفته کربلا ؟

(چه یا چه کسی را نمی دانم !)

بی خود سری تکان دادم

گفت : می دانی ؟

گفتم: چه چیز را ؟

گفت : محرم نزدیک است !

بعد این را خواند :

   بار الها اجلم را به تاخیر انداز       
                       
                                   چند روزیست دلمـ     
       
                                                      تنگ محرم شده است ...
بدون خداحافظی از پیشش رفتم ...

----------------------------------------

آن روزها دروازه ای برای شهادت داشتیم...
اما امروز معبری تنگ...
هنوز هم برای شهادت فرصت هست دل راباید صاف کرد...    "مقام معظم رهبری"


بقولش " التماس دعا و سه نقطه "

میلادت مبارک

خیلی آرام کنار گوشم می گفت ، پیام تبریک یادت نرود ! خیلی اصرار می کرد که حتما پیام تبریک را بگذارم!

خواست بیشتر توضیح بدهد که نشد !

وقتی اینگونه می گوید شک میکنم که شاید مناسبتی باشد و من ...

میلاد کریمه اهل بیت مبارک 


انگار سالهاست حرف نزده !

چشم هایش را باز می کند ، و به تو خیره می شود ، انگار سالهاست حرف نزده !

نم اشک هایش را می توان از پشت پلک های خسته و ناتوانش حس کرد ،

چند ماهی است بجز مادرش و گاه گاهی من کسی صدایش را نشنیده است !

اولین بار که اجازه داد تا بنویسم به روزهای اول با افلاکی شدنش بر می گردد ، تا اینکه دوباره ...

گرد و خاک همه جا را پوشانده است ...

انگار همه به دنبال علتی می گردند تا نبودنش را توجیه کنند !

روزهای اول هر هفته نظرات را برایش می خواندم ، اما انگار او به دنبال حرف خاصی می گشت !

تا اینکه چند وقتی است این کار هم برایش امکان ندارد ،

مدام سوالی تکراری را از خود می پرسم !

هرچند بخشی از آن را برایم تعریف کرده بود ، اما چیزهایی هست که نه من می دانم و نه هیچ کس دیگر!

راضی نمی شد تا از احوالاتش بگویم

اما همچون مادرش ...

نمی دانم به دنبال چه می گردد ...

حتی التماس دعایی هم نمیگوید !

بال هایش را آماده پرواز کرده است

(بقولش بوی نم باران را می شود حس کرد )

از داستان منوچهر تنها دعای آخرش را در گوشم زمزمه می کرد و از داستان معمر هم بالاوپایین پریدن ماهی هنگام جدایش از آب ...

عکسی از بقیع برای تمام اتاقش بس است ...

تسبیح با دانه های چوبی درشت و چفیه ای با عطر بهشت تمام اتاق را تسخیر کرده است ...

هر وقت چشمانم به چشمانش می افتد پلک ها یاریم نمی کنند

او برای همه ی ما ماندنی است ...

انشاا... دوباره خودش بنویسد برایمان 

بقولش

التماس دعا و سه نقطه

اى سرخ‏ترین سپیده !

أَيْنَ الْمُعَدُّ لِقَطْعِ دابِرِ الظَّلَمَةِ؟

كجاست آنكه براى بركندن ريشه ظالمان و ستمگران عالم مهيا گرديده؟

يَابْنَ يس وَالذّارِياتِ، يَابْنَ الطُّورِ وَالْعادِياتِ ...

اي فرزند ياسين و ذاريات؛ اى فرزند سوره طور و عاديات؛

بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ نَصيفِ شَرَفٍ لا يُساوى إِلى مَتى أَحارُ فيكَ يا مَوْلاىَ وَ إِلى مَتى ...

به جانم قسم كه تو، همان آرزوى قلبى و مشتاق اليه مرد و زنِ اهل ايمانى كه هر دلى از زيادت شوق او نالة مى زند.

مَتى تَرانا وَ نَراكَ وَ قَدْ نَشَرْتَ لِواءَ النَّصْرِ تُرى؟

كى شود كه تو ما را و ما تو را ببينيم، هنگامى كه پرچم نصرت و پيروزى در عالم برافراشته­اى؟

---------------------------------

اى نسیم سحر آرامگه یار كجاست                                            

                                              منزل‏آن مه عاشق كش عیار كجاست

هرسر موى مرا با تو هزاران‏ كاراست                                             

                                               ماكجاییم و ملامــتگر بى كار كجاست

ساقى و مطرب و مى،جمله‏مهیاست                                            

                                               ولی عیش، بى یار مهیا نشود یار كجاست . . .  



آقا جانم !

دیوارها را من خط خطی کردم،

چون اضافه بودند و اجازه نمی دادند خورشید، دستش را به دست دلم برساند.

پنجره ها را من شکستم چون نور را منعکس می کردند.

آقا جانم !

در را من بازگذاشتم چون زیادی بود، نمی خواستم مانعی وجود داشته باشد.

اما چه کنم؟ همه دیوارها را که نمی توانم خراب کنم،

گاه گاهی دلتنگی صورتش را به پنجره دلم می چسباند و به بیرون خیره می شود...

آری آقا جان ! مرا زندانی کرده اند...

                                  مرا و دلم را، نمی دانم چرا؟

                                                 گویی همه راهها و روزنه ها را بر روی من بسته اند.

ولی نه، من بالاخره یک راهی پیدا می کنم،

راهی تا خود را از دست این زندانبان های آخرالزمان برهانم...

نمی دانم ولی شنیده ام راهی هست تا بتوان خود را نجات داد...

میدانم نسبت به فرزندانت خیلی مهربانی و من هم در این دار دنیا، تنها تو را دارم،

مولایی که راه نجات مرا از زندان می داند؛

مولایی که برایم دلسوزی می کند،

آقایی که همانند انسانهای دیگر از پشت میله های زندان تنها دستش را برایم تکان نمی دهد،

بلکه دستش را به دستم می رساند تا مرا از دام میله های زندان برهاند...

آقا جانم !

              مولای مهربانم !                                     

امشب دلم از همیشه بیشتر گرفته است... 

قطرات باران چشمم،

از پشت پنجره دلم سایه اش را بر روی صورت دلتنگم می اندازد...

و سیاهی های قلبم را از لبه پنجره آن به سمت حیاط خانه اش جاری می سازد. 

کاش می شد این دلتنگی را نداشتم!

ولی نه،

         کاش،

               این دلتنگی مونس همیشگی ام می گشت،

                                                              میترسم آخر این دلتنگی نیز برود.

و همان نوازش های پدرانِ ات را نیز از دست بدهم،

باید هر طور شده کاری کنم که او بیشتر به من سر بزند،

بیشتر حال مرا بپرسد و این تنها یک راه دارد، آری،

باید همیشه منتظر آمدن آقایم باشم. حتی تا آخرین لحظه... 

ان شــــاء الله...

---------------------------------

با اين دل ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته ني ام بي لب دم ساز چه سازم

در کنج قفس مي کشدم حسرت پرواز

با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

گفتم که دل از مهر تو برگيرم و هيهات

با اين همه افسونگري و ناز چه سازم

--------------------------------------- 

مهدی جان ؛

همواره کبوترانه نگاهت می کنم و با اشتیاق، دانه دانه محبت تو را می چینم...

یاد تو، پر پروازم می دهد...

                                    نامت، آوازم می دهد!

ذکر فضایل تو، مرا به سرآغازهای نیکو، رهنمون می شود...


دلم اسیر مهر تو می شود، یک آسمان ستاره شادی، در کهکشان وجودم سوسو می زند.

به راستی که هر کس از برکت نگاه تو بگریزد، در انجمادی تیره و در انزوایی سرد و ساکت محبوس می ماند.

هر کس پریشان محبت تو شود، پشیمان نخواهد شد!

ای ژرفای هستی و طراوت! یاد و نام تو، برترین و زیباترین گلی است که دردلهای مومنان می روید.

گلی که هیچ گاه پژمردگی ندارد...

اى سرخ‏ترین سپیده!

مهر خونین چشمانمان در انتظار صبح صادق دیدار توست كه هر بامداد سر بر مى‏كند،

تا شاید دراین بى‏نهایت اندوه، نشانى از تو بجوید، كه بى تو راه گم كردگانیم در این حیرت.

اى وارث لب تشنگان!

تشنه دیدار توایم و سال هاست كه جز سراب هزار رنگ دنیا،

اجابتى به خود ندیده‏ایم...

بیا كه كام عطشناك زندگى ، در انتظار زلال حضور تو به تمنا نشسته است ...


---------------------------------

انتظار فرج يعنى كمر بسته بودن، آماده بودن،

خود را از همه جهت براى آن هدفى كه امام زمان (عليه الصلاة والسلام) براى آن هدف قيام خواهد كرد، آماده كردن.

آن انقلاب بزرگ تاريخى براى آن هدف انجام خواهد گرفت.

و او عبارت است از ايجاد عدل و داد، زندگى انسانى، زندگى الهى، عبوديت خدا؛ اين معناى انتظار فرج است...

مقام معظم رهبری


اللهم عجل لولیک الفرج...

نیمه شعبان ، میلاد آقا امام زمان (عج) مبارک ...

تو پلک می گشایی

بوی خوش نسیمی دلنواز از دور دست می آید...


شاید محمّد صلی الله علیه و آله است که در هیبت «علی اکبر» از دامان لیلا بر می خیزد و دنیا را به شوق وا می دارد.

ذرّات خاک، بوی خوش قدم هایت را به سماع در آمدند، آن گاه که پلک های کوچکت، دنیا را بر هم زد!

مردانگی از همین نگاه آغاز می شود.

تو پلک می گشایی تا روزها و شب ها بهانه ای داشته باشند برای آمد و رفت...

غیرت «علی علیه السلام »، در رگ هایت می دود و رحمت «محمد صلی الله علیه و آله » در رفتارت.

عشق و عقل در تو به هم رسیده اند.

کودک دلبند حسین علیه السلام ، خدا می خواست تا دنیا دوباره محمد صلی الله علیه و آله را به تماشا بنشیند در رفتار و گفتار تو.

پلک گشودی و آفتاب از نگاه روشنت، طلوع کرد.

هر تکان گاهواره ات، قلب زمان را می لرزاند؛ که تو یک قدم به کربلا نزدیک تر می شوی.

از دامان لیلا، چون واقعه ای بزرگ بر می خیزی و دنیا را، به شوری عاشقانه فرا می خوانی.

کربلا، دیری است قدم هایت را به انتظار نشسته است. تکیه بر گام های استواری و غیرت تو دارند، ستون های خیام عشق.

علی جان، ای مؤذّن اذان سرخ شهادت در گستره ظهری شورانگیز!

تو عشق را تفسیر کردی؛ آن لحظه که قدم بر میدان نبرد نهادی.

شنیده ام هیچ کس تیغی از غلاف بیرون نکشید.

گمان کردند رسول خدا صلی الله علیه و آله به میدان آمد؛

مگر نه این که تو شبیه ترین فرد به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بودی؟

صدایت، خاک را بارور کرد.

صدایت، در کنگره افلاک پیچید؛ «انا علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب» و این یعنی عشق؛ یعنی اصالت.

صدای گام های عشق است که در هفت آسمان پیچید!

قنداقه ای از نور، در آغوش حسین علیه السلام است.

و حسین علیه السلام ، مشتاق دیدار جدّ بزرگوارش، محمد در چهره زیبای کودک!


میلاد تکثیر دو اقیانوس، حضرت « علی اکبر علیه السلام »، مبارک!

روز جوان مبارک ...




إِلَهِي لَمْ أُسَلِّطْ عَلَي حُسْنِ ظَنِّي قُنُوطَ الْإِيَاسِ وَ لا انْقَطَعَ رَجَائِي مِنْ جَمِيلِ كَرَمِكَ

خداوندا !

هرگز نوميدي را بر حسن ظن خويش مسلط نساخته‏ام،

و هرگز اميدم از كرم نيكو و زيبايت نگسسته است...


سلام من به مدینه


تمام صفحات ذهن را ورق زدم برای نوشتن یک خط اما ...

حتی یک خط هم ...


از ماه ها قبل ...

از ولیعصر و خیابان زردتشت غربی و

مهرآباد

از لحظه اوج هواپیما و

 آسمان عربستان...

ثانیه ها را دنبال میکنی تا ساک ها را در اتاق بگذاری و بروی به سمت ...

بار اول باید با کاروان بروی !

پس باید منتظر بمانی تا همه جمع شوند!

حرکت میکنی ...

زیر لب زمزمه میکنی ...

چند دقیقه که رفتی حس میکنی ...

راست میگفتند که در مدینه نمیشود به راحتی نفس کشید

نفس ها به شمارش می افتد

در و دیوارش ...

انگار در دنیایی دیگر به سر میبری ...

حواست !

چشمانت از دور به گنبدی سبز گره میخورد ...

انگار پلکهایت سال هاست که خیس شده ...

پاها دیگر توان گام برداشتن ندارد!

زانو میزنی!

سرت به سجده میرود!

قوانینشان را نمیدانی ، بلند بلند گریه میکنی،

روحانی کاروان تذکر میدهد که اینجا نمیشد حلقه زد و گریه کرد،

اینجا باید آرام آرام گریست ...

تو که از ماجرا با خبری ؟

زود باید آن محل را ترک کنی،

نمیدانی تو را به کجا می برد،

وارد حیاطی دیگر میشوی،

به سمت چپ اشاره میکند ...

اینجا بقیع ستـــــــــــــــــــــــــ

باید بمیریــــــــــــــ

پس چرا هنوز زنده ای؟؟؟

دیگر کسی به تذکر روحانی گوش نمیدهد

هر کس به سمتی راهی میشود

همه در حالتی عجیب به سر میبرند 

یک طرف گنبد خضرا

یک طرف بقیع

چه باید کرد...

الهی ، موج از دریا خیزد و با وی آمیزد و در وی گریزد و از وی ناگزیر است ...

اگر قلم همراهی کرد ...

التماس دعا...


اشهد ان علی ولی الله

 اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَلابَنُونَ اِلاّ مَنْ اَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ

خدايا از تو امان خواهم در آن روزى كه سود ندهد كسى را نه مال و نه فرزندان مگر آن كس كه دلى پاك به نزد خدا آورد ...


علی ای همای رحمت

تو چه ایتی خدا را

     که به ماسوا فکندي

             همه سايه ي هما را ...


 

                                               اى آنكه حريم كعبه كاشانه تست‏

                                                  بطحا صدف گوهر يكدانه تست‏

                                               گر مولد تو بكعبه آمد چه عجب‏

                                                        اى نجل خليل خانه خود خانه تست


وقتى ضرار بن ضمره بر معاويه وارد شد معاويه گفت على را برايم وصف كن!

ضرار پس از آنكه شمه‏اى از خصوصيات اخلاقى آنحضرت را براى معاويه بيان نمود،

گفت: شبها بيدارى او بيشتر و خوابش كم بود در اوقات شب و روز تلاوت قرآن ميكرد،

و جانش را در راه خدا ميداد و در پيشگاه كبريائى او اشك ميريخت،

 و خود را از ما مستور نميداشت و كيسه‏ هاى طلا از ما ذخيره نمی نمود،

براى نزديكانش ملاطفت و بر جفا كاران تند خوئى نميكرد،

موقعيكه شب پرده ظلمت و تاريكى ميافكند و ستارگان رو بافول مينهادند او را ميديدى كه در محراب عبادت دست بريش خود گرفته و چون شخص مار گزيده بخود میپيچيد ،

و مانند فرد اندوهگينى (از خوف خدا) گريه ميكرد،

 و ميگفت اى دنيا !

آيا خود را بمن جلوه داده و مرا مشتاق خود ميسازى؟

هيهات مرا بتو نيازى نيست و ترا سه طلاق داده‏ام كه ديگر مرا بر تو رجوعى نيست!

سپس ميفرمود :  آه از كمى توشه و دورى سفر و سختى راه !

معاويه گريه كرد و گفت اى ضرار بس است بخدا سوگند كه على چنين بود ،

 خدا رحمت كند ابو الحسن را !

 امالى صدوق مجلس 91 حديث .2

-----------------------------------------


آن مردی که مو و ریشش مشکی ست و اورکت خاکی به تن کرده را میبینی؟

اره همون که یه لبخندی هم روی لبانش نقش بسته ،

تو بغلش هم یه پسر تپل مپل ِ ،

شش ماهشه ،

او تازه از جبهه ی جنوب برگشته بود و تو حیاط خونه بغلش کرد ِ ،

آخه برا اولین بار بود که پسرش و میدید ،

اونی که سمت راستش هست دوستش ِ ،

دستش هم زخمی شده ،

سمت چپی هم دائی  هست ، تازه پشت لبش سبز شده ،

اونم همراه بابا جبهه بود،

.

.

.

چند وقتی گذشت اما بابا دیگه برا دیدن پسر تپلش نیامد . . .

امروز او بابا ندارد ،

او وقتی می بیند که بچه ها برای روز پدر به باباهایشان هدیه می دهند،

دلش میخواهد بابا پیشش باشد تا هدیه اش را به دستش بدهد ،

مادر او را آرام می کند ،

روزهای زیادی را بدون بابا سپری کرده است و حرف های زیادی هم در گلویش مانده ...

هر شب هنگام خواب چند کلمه با ، بابا صحبت میکند و آن قاب عکس را در آغوش میگیرد ،

او امروز به همراه مامان با یک شاخه گل سرِ قبر بابا می رود تا روز پدر را به او تبریک بگوید...

او می خواهد یک هدیه هم به مادرش بدهد و روز پدر را به او هم تبریک بگوید؛

چون هم مادرش بوده و هم بابایش . . .


-----------------------------------------


من شما را از دنیا می ترسانم كه - در كام - شیرین است و  - در دیده – سبز و رنگین.

پوشیده در خواهش های نفسانی، و – با مردم – دوستی ورزد با نعمت های زودگذر این جهانی.

متاع اندك را زیبا نماید، و در لباس آرزوها در آید، و خود را به زیور غرور بیاراید .

شادی آن نپاید، و از اندوهش ایمن بودن نشاید.

فریبنده ای است بسیار آزار دهنده،

رنگ پذیری است ناپایدار ،

فنا شونده‌ای مرگبار ،

كشنده‌ای تبهكار .

چون با آرزوی خواهندگان دمساز شد،

و با رضای آنان هم آواز، بینند - سرابی بوده است - و بیش از آن نیست.


 -----------------------------------------

پدرم ،

خوب می دانی که همیشه تکیه گاهم بودی و در سایه ات با افتخار به آسمان نگاه می کردم .

و طنین صدای دلنشینت تا ابد در گوشم زنگ می زند . . .

روزت مبارک ...

 

-----------------------------------------

* میلاد پربرکت

امير النحل ،

   الأنزع البطين ،

             يعسوب الدين ،

                                ابو تراب،

                                        امیرالمومنین ، حضرت علی (ع) بر همه پیروانش مبارک


  ** اى كسيكه غير از تو مرا پناه دهنده‏اى نيست،از عذاب و عقوبت تو بعفو و بخشش تو پناه مى‏برم.

- من آن بنده‏اى هستم كه بتمام گناهانم اقرار ميكنم،و تو هم خداى بزرگ و بى نياز و آمرزنده‏اى .

- پس اگر مرا عقوبت فرمائى گناه از من است (و تو عادلى) و اگر بيامرزى در اينصورت تو (بآمرزيدن) سزاوارترى. 

حضرت علی (ع) 

*** نهج البلاغه بعد از قرآن ، بزرگترین كتاب ما است كه آن را نمی خوانیم و نمی شناسیم !!!

کمی همت کنیم .

**** به یاد تمام پدر هایی که امروز در بین ما نیستند اما خاطره ی روز های حضورشان هرگز فراموش نخواهد شد و امروز خوب است که به یاد آن ها هم باشیم،

با ذکر صلوات ...  



بهار زندگی

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

 إِنَّا أَعْطيْنَك الْكَوْثر

فَصلِّ لِرَبِّك وَ انحر

إِنَّ شانِئَك هُوَ الاَبتر



به زنان قریش پیام داد تا بیایند و او را در وضع حمل کمک کنند،

اما آن ها نیامدند !

چون من را از خود نمیدانستند ! چرا که من همسر محمد بودم !

غمی در دلش نمایان شد،

در یکی از همان روزها که در بستر بودم ؛

چهار زن گندوم گون را کنار بسترم دیدم !

خدیجه هراسان شد و به تکاپو افتاد !

یکی از آن چهار زن گفت : ای خدیجه ! هراسان مشو ! ما از جانب پروردگار به سویت آمدیم،

ما خواهران تو هستیم !

من ساره همسر ابراهیم !

آسیه همسر فرعون !

مریم دختر عمران !

صفورا دختر شعیب !

چهار سوی مرا گرفتند تا امانتم را بر روی زمین نهادم،

نوری از او ساطع گردید !

نوری که همه را متحیر ساخت ...

ده فرشته همراه با طشت و ابریقی مملو از آب کوثر از آسمان فرود آمدند ...

فاطمه زبان گشود...

اشهد ان لا اله الله

و اشهد ان محمد رسول الله سید الانبیاء و ان بعلی سیدالاوصیاء

و ولدی ساده الاسباط


خبر تولد فاطمه را حوریان به آسمان بردند ...

محمد سجده ی شکر گذارد ...
فاطمه متولد شد ....................

میلادت مبارک ...

انت فی قلبی مادرجان . . .

----------------------------------------------------------

همه می شناسیمش؛ همو که با شکوه مهرش عشق را معنایی دیگر می بخشد،

مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی ،

با بارانِ عاطفه های صمیمی، اندوه های قلبم را زدودی ،

مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی ،

در «تابستان» های سختی با خنکای عشق و وفای خویش،

مددکار مهربان مشکلاتم بودی تا در سایه سارِ آرامش بخش تو،

من تمامی دردها و رنج ها را بدرود گویم.

با وجود تو، یأس دری به رویم نگشود و زندگی رنگ «پائیز» ناامیدی را ندید.

تو در «زمستانِ» مرارت های زندگی، چونان شمع سوختی تا نگذاری رنجش هیچ سختی ستون های تنم را بلرزاند.

مادرم ، ای بهار زندگی، شادترین لبخندها و عمیق ترین سلام های ما ،

همراه با بهترین درودهای خداوندی، نثار بوستان دل آسمانی ات باد . . .

----------------------------------------------------------

سر سبز ترین ترنمت در گوشم

عطر نفست ، همیشه در آغوشم

مانند خیال ماندگار است هنوز

دستان گره خورده ی تو بر دوشم

اینجا هیچ کس شبیه تو نیست . . .

----------------------------------------------------------


سلام بر گام های کودکی که صدای شکستن استخوان های استکبار را به گوش پابرهنگان جهان رساند !

سلام بر گام های کودکی که پیش آهنگ حکومت مستضعفان بر جهان شد؛

سلام بر گام های کودکی که احیاکننده فطرت مردمان در عصر غریزه های زمینی گشت و نوید حکومت دین را به واماندگان مغاک دین و دنیا داد !

سلام بر بوی خدا در عصر آهن!

سلام بر آغازگر حیات نوین بشر!

سلام بر روح الله

میلادت مبارک ...

----------------------------------------------------------

این روزها سراسر نور است ......
روز میلاد (مادر) فاطمه زهرا (س) بر شیعیان مبارک ...
روز میلاد حضرت امام خمینی (ره) مبارک ...
روز مادر و روز زن مبارک ...
سلام بر مادران شهید ...
سلام بر مادران شهدای گمنام ...
سلام بر مادرانی که هنوز چشم به راه فرزندانشان هستند ...
برای سلامتی مادران صلوات ...
برای شادی روح مادرانی که در بین فرزندانشان نیستند صلوات ...
التماس دعا ...

دعا کن برم دیگه

گفت : « بشین بریم به دور بزنیم.»

رفتیم .

من کارامو کرده م. دیگه کاری توی این دنیا ندارم . دعا کن برم دیگه بسه هر چی مونده م.

یک ریز می گفت.

پریدم وسط حرفش . گفتم « مارو آورده ای این حرفا رو بزنی؟ کی بود می گفت هوای خودتونو داشته باشین؟

مراقب باشید الکی از دست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که می گی کار دیگه ای ندارم؟

ما همه مون به ت احتیاج داریم ...»

من حرف می زدم، او گریه می کرد . . .
----------------------------------------

یکی از بچه ها شیرینی تولد بچه اش را آورده بود.

تعارف کردیم حاجی یکی برداشت .

گفتم: « خب حاجی . شما کی شیرینی تولد بچه تون رو می آرید؟ »

گفت : « من نمی بینمش که شیرینی هم بیارم.»


پی نوشت :

* خدایا ترا شکر می کنم که به من نعمت " توکل " و " رضا " عطا کردی،
و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها،
آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم
و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم .


 ** در سینه ام ز دوری تو غیر آه نیست

ما را به غیر سایه ات پناه نیست
وقتی که هست جلوه ی خورشیدی شما
اصلا مجال جلوه ی انوار ماه نیست
امشب بیا و درد ِ دلت را به من بگو
گرچه دلم به سنگ صبوری چاه نیست
ای سینه زن ترین غم مادرت بیا
این انتظار سینه ی ما که گناه نیست
ای روضه خوان پهلوی مادر نگاه کن
اشک دل است می چکد ، اشک نگاه نیست
آقا ببخش ، روز دگر حرف میزنم
امروز حال مادرتان روبرا نیست ...

*** الهی اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی خوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچ کس را آنگونه نسوخته باشی .
 آقا سید مرتضی



با این نیت به جبهه میرویم

آقا جانم،

وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیّت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادرشیعیان زده،

برای انتقام آن بازوی ورم کرده می رویم.

برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می رویم.

-----------------------------

وقتی دود بلند بشه ، آدم چشمانشو می بنده ،

دیگه جایی رو نمی بینه ،

وقتی چشم ها بسته باشه دیگه نمیبینه کی در میاد میخوره بهش ...

چشمان مادرم بسته بود !

-----------------------------

دلم نیامد نگم ؛ در چوبی مقاومه ! اما ، چوب وقتی ذغال شد ، دیگه می شکنه !!!

-----------------------------

در بود و شعله بود و حرامی و هیزمش ،

فرصت نداد مادر زینب عقب رود ، آه

مهلت نداد تا که در بسته وا شود...

ناگه زینب صدای فضه به دادم بِرَس را شنید . . .

-----------------------------

یه طرف آتش دل 

یه طرف آتش هیزم

یه طرف گریه ما

یه طرف خنده مردم

خدا نکنه داغ ببینی و یه عده بهت بخندند...

-----------------------------

انت فی قلبی مادرجان . . .



همسایه ها

بعد چند روز دو نفر از زن های همسایه برای عیادت مادر آمدن ؛

به خانم گفتم : بی بی جان ، دوتا از زن های همسایه اومدن برای ملاقات شما ؛

خانم بعدِ چند روز تنهایی ، فرمود عیبی نداره ، اما بگو چند لحظه صبر کنن تا بَستر رو جمع کنم ،

درست نیست مهمان بیاد و من تو بَستر اُفتاده باشم . . .

                         آه ...

بستر رو جمع کردند ،

مهمان ها آمدند ؛

اما وقتی دیدن خانم روی زمین نشسته ، گفتند : زهرا ! کی گفته تو مریضی ؟؟؟

از هر کی شنیدیم گفتن تو بستر افتادی ! پس کو بسترت ؟؟؟ هان !!!

زهرا !!! چرا شوهرای ما رو نفرین میکنی ؟؟؟

خانم گفتند : کی گفته من شما هارو نفرین کردم ؟

من که همیشه اول همسایه هامو دعا میکنم ،

من برا احترام شما بسترم و جمع کردم . . .

اما باور نکردند !!!

خانم گفتند باور ندارید نه ؟ !

پس ببینید . . .

آروم نقابِ صورت و برداشت ،

خداااااااااااااااااا

این زهرا همون زهرای شب عروسیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا صورتش این شکلی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صورت از چادر سیاه تر .................

چشم ها ورم کرده ...................


( خدا رحمت کسی را که  برای مادر ما بلند بلند گریه کند ...)


خانم از همسایه ها یه سوال پرسیدند ،

گفت: شده تو زندگی نتونید یه نفس راست کنید ؟ نتونید یه نفس عمیق بکشید؟

گفتند : نه ، چطور ؟

فرمود : من از وقتی (ای خداااااااااااااااااااا) میخ سینه ام رو سوراخ کرده ، هر وقت نفس میکشم ،

لباسم خونی میشه ، دور از چشم بچه هام ، نیمه شب لباسمو میشورم

(ای خداااااااااااااااااااا)

.

.

.

وقت رفتن شد،

زینب دختر بزرگ زهراست ،

آمد مهمان های مادرش رو بدرقه کند . . .

لحظاتی گذشت ، اما زینب برنگشته !

خانم به فضه فرمود چرا زینب نیامده ؟ ببین کجاست ؟

فضه آمد تو حیاط ، دید زینب این دختر چهار ساله کنار درب نشسته و گریه میکنه !!!

چی شده زینب ؟؟؟

فضه ! تو رو به خدا بگو این زن ها دارن دروغ میگن !

مگه چی شده ؟؟؟

اینا که داشتن میرفتن ، برگشتن یه نگاه به من کردند و ،

طفلک داره بی مادر میشه

.

.

.



تو مراسم یکی خیلی آه و ناله میکرد ! جیغ میزد !

بعد مراسم بهش گفتیم چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟

گفت : من اهل این جور گریه و مراسما نیستم ،

اما امروز صبح یه کتاب به دستم رسید به نام "زندگانی حضرت زهرا (س) " ، از صبح حالم و . . .

میگفت ما تو طب ، هرجایی از بدن که بشکنه با یه چیزی مهارش میکنیم ، با آتل ، گچ یا پلاتین

چون حرکت کردن استخوان درد داره ،

اما تنها جایی از بدن ، که نمیشه استخوانشو مهار کرد ، استخوان سینه ست !!!


فقط و فقط باید با دردش مدارا کنه !

اگه نفس بکشه ، درد میگیره !

اگه حرکت کنه درد میگیره !

از این پهلو به اون پهلو درد میگیره !

نمیتونه از جاش بلند شه !

نه میتونه دراز بکشه !

میگفت من تعجب میکنم ! این پیرزن 18 ساله چطور . . . . . . . . (ای خداااااااااااااااااااا)

آه

آه

.


باران می بارد !

بوی نم باران را می شود حس کرد!

انت فی قلبی مادر مادر مادر مادر


دگر طبیب برایم خبر نکن

اسماء ! از مادرمان چه خبر ؟

خواستم موضوع رو عوض کنم ، گفتم بچه ها غذا آماده ست ، سفره رو پهن کردم ،

یه نگاهی به من کردند ، گفتند : اسماء کی دیدی بدون مادر غذا بخوریم . . .

وا اُماه . . . . .


-----------------------

دگر طبیب برایم خبر نکن ...

درمان برای فاطمه ات بی اثر شده ...


-----------------------

تابوت کوچکی که سراپا شده بس است
آخر قد ِ رشیده ی تو مختصر شده . . .

-----------------------

او نفس می زد و زینب ز ِ َنفس می افتاد

مادر ، در آن ساعت که در میسوخت پرسیدی کجا بودم ؛

تو افتادی ز ِ پا ، من هم به زیر دست و پا بودم . . .




اینقدر بین رفتن و ماندن ، نمان نمان نمان


بمان بمان بمان

پیرم مکن ز بار غمت ای جوان

بمان


خورشید من ، به جانب مغرب روان مشو !

قدری دگر بخاطر این آسمان بمان !

مهمان نو بهار علی پا مَکش ز ِ باغ

نیلوفر ِ امانتی باغبان ، بمان بمان . . .

دیگر محل به عرض سلامم نمیدهند

ای همنشین این دل بی همزبان بمان بمان . . .


روی مرا اگر به زمین میزنی بزن

اما بیا بخاطر این کودکان

بمان

بمان

بمان


انت فی قلبی مادرجان . . .


برایم اذان بگو

از وقتی که پیغمبر از دنیا رفت دیگه طاقت ماندن در مدینه را نداشتم،

از مدینه رفتم،

در بیابان ها زندگی می کردم،

دیگر از روی گلدسته ی مسجد صدای اذانش به گوش نمیرسید ،

در همین روزها بود ، پیامبر را در خواب می بیند ؛

بلال ! 

جانم آقا ،

چرا خبری از دخترم نمیگیری ؟ 

سراسیمه از خواب بلند شدم ،

راهی مدینه شدم ...

وقتی به مدینه رسیدم ، احساس مرگ کردم ، انگار مدینه دیگه روح ندارد !


بلال بی خبر است ؛

کوچه ها را طی کرد ...

تا رسید به کوچه بی هاشم !!!

اما درب خانه چرا نیمه سوخته است ؟!

درب زد ، امام حسن (ع) درب را روی بلال گشود ...

خانم در بستر بود ...

بلال ، دلم برای اذن گفتنت تنگ شده ...

برایم اذان بگو ...

می خوام یاد بابام بی افتم ...

به مسجد رفتم ،

الله اکبر

الله اکبر

      الله اکبر

     الله اکبر

(صدای ناله ای مادرم می آید )


اشهد ان لا اله الا الله

اشهد ان لا اله الا الله

وقتی گفتم ،

اشهد ان محمداً رسول الله

اشهد ان مح


ناگهان حسن دوان دوان آمد 

بلال بس کن !

دیگه اذان نگو !

مادرم غش کرده .....

میترسم اگر ادامه بدی مادرم ...

تمام وجودم پر از غم شد ،

از مدینه رفتم ...

اما چند شبی نگذشت ، پیامبر با سر و روی خاک آلود به خوابم آمد ،

بلال  ! برو مدینه ! برو مدینه !

درب خانه را کوبیدم !

حسن با چشمانی پر از اشک در را باز کرد .........................




پاشو دیگه مادر .

بخدا طاقت نداریم . .

لااقل یه حرفی بزن  . . .

با سکوتت نمک به زخم من میزنی . . . .

انگار تمام غم ها رو سرم خراب شده . . . . .

علی و بچه هات . . .

تو که سنی نداری !

انشاا... زود خوب میشی .......................................


راستی !

باران گرفته است !

بوی نم باران را می شود حس کرد!


انت فی قلبی مادرجان . . .



من و داداش حسین

دیر کردند ،

نیامدند ، نگران شده ...

همیشه همین موقع ها از بیت الاحزان برمی گشتند؛

ناگهان بچه ها از راه رسیدن ،

اما چهرشان سوخته بود ،

پسرم چه شده ؟ 

قربونتون ، چرا صورت شما سوخته ؟ 

باباجون ،

امروز وقتی رسیدیم دیدیم درختی که مادر زیر سایه ی آن می نشست و ناله می زد و اشک میریخت

رو قطع کردند !!!

آفتاب شدید شده بود ،

من و داداش حسین دستامون به هم دادیم ، برا مادر سایه بان شدیم ...

آه

     آه

          آه

               آه

                     آه

                            حتی سایه بان مادرمون و ....

.

.

ایامی میشد که مادرمون دستمال به پیشانی می بست از درد ...

هیجده سالگی تازه اول جوانی و شادابیه


اما مادرمون دستمال به سرش می بست . . .

هر روز نحیف تر و لاغتر می شه مادر ما . . .

ستون فقرات مادرمون آسیب دیده . . .

علت گفتن یار قد کمون علی اینه !!!


حتما میدونید که روزای آخره . . .

روزای آخر یه مریض انگار حالش بهتر میشه ،

آقا کنار زهرا نشست ، فرمود : زهرا جان ، انگار حالت بهتر شده ،

اما مادر چیز دیگری گفت ! اما توان نوشتن نیست ...


انت فی قلبی مادرجان . . .


بچها

مادر جون ،

از وقتی که تو رفتی کسی به ما سرسلامتی نداده .............


انت فی قلبی مادر مادر مادر مادر


نمیدانم

وقتی میرفتن امام حسن دستش تو دست مادر بود

وقتی داشتن برمی گشتن برعکس شد ، امام حسن دستای مادر رو گرفت ...


یه مادر که چشماش یه ابره بهاره


نیت می کنی برا ایام فاطمیه یه پست بذاری ،

فکر میکنی ، یه پست کوتاه بذاری و یا برعکس یه پست طولانی

برای مادر نوشتن سخته خیلی سخت، از کجا شروع کنی ؟

رحلت رسول اکرم یا سقیفه ،

از بیت الاحزان یا کوچه بنویسی ،

از  ناله ی پشت درب خانه یا آتش ...

از بی نشان بودن مادرت ؟ یا از پشت دیوار بقیع ...

شروع میکنی به نوشتن ، اما دکمه های کیبرد همراهی نمی کنن

قصد می کنی روضه مادر و گوش کنی تا شاید کمک کنه چند خطی بنویسی

  play می کنی ؛

حاج محمود داره با شور می خونه ؛

" یه مادر که چشماش یه ابره بهاره

یه دختر که چشماش ستاره می باره

می خونه ، دیشب مادر تا صبح نخوابید از درد پهلو ...

یه عالم ، تو عالم یه شهر ، یه شهر و یه کوچه ، تو کوچه یه خونه که مردم با این خونه قهرن ،

جواب سلام یه مردی نگاه ... یه خونه تو شهری غریبه غریبه ...

یه بانو رو بستر نفسهاش گرفته با لبخند به یارش ...

دیشب مادر تا صبح نخوابید از درد پهلو ... "

ناگهان باران می آید !

بوی نم باران را می شود حس کرد !

روضه بعدی داره پخش می شه ؛ خیلی آروم ، آروم میگه ؛

" دردت بجونم ، بگو بدونم ، آخر کجا مادر ز دختر رو میگیره ،

دیدم شبونه که مخفیونه با اشک و ناله مادرم وضو می گیره ،

هی تیکه تیکه ،خون کرده چیکه ، از زخم پهلویی که با (توان نداری شعر رو بنویسید دکمه ها هم یاری نمیکنن انگار اینها هم نمیتونن تحمل کنن) ... شکسته

خون شده لخته ، خدایی سخته ، می سوزه گوشِت ، دیگه پنهون کاری بسته

شونه بزن به موی من ، دست نوازشی بکش به موی من ، تا میگیری دست به دیوار ، میلرزه بخدا زانوهای من ...

دق می کنه زینب ، نکش آه ! چرا خمیده میروی راه ! سایَت روی سَرم بمونه

خدای مادرم جوونه ...

وای امان از این جدایی . . . "

بوی نم باران را می شود حس کرد !   




خودش را به خانه فاطمه رساند. چشمانش را به چهره بانوی مهربانش دوخت.

هربار که نگاهش می کرد، غم سنگینی سینه اش را می فشرد.

بانو چشمانش را گشود و فرمود:

ـ اسماء! آبی بیاور تا وضو سازم. آب که حاضر شد؛ بانو به آرامی وضو گرفت.

سپس خودش را خوشبو ساخت، در حالی که جامه نوین را بر تن می کرد، فرمود:

ـ اسماء! جبرئیل در وقت وفات پدرم، چهل درهم کافور بهشتی آورد.

حضرت آن را سه قسمت کرد. یک حصّه آن را برای خودش نگهداشت و یک بخش آن را برای من و حصّه سوم را برای علی (ع) ، آن را بیاور تا مرا با آن حنوط کنند.

بار دیگر به چهره نورانی بانویش چشم دوخت. دلش می خواست بنشیند و مدتها نگاهش کند.

به فکر فرو رفت. از خودش پرسید: بانو، کافور را برای چه می خواهد؟ همچنان در اندیشه فرو رفته بود. کم کم دلش به لرزه آمد. قدمهایش سست شد.

حرفهای فاطمه (س) بوی خداحافظی داشت.

بانو خبر از یک پرواز می داد. پروازی تا بی نهایت.

همه چیز را فهمیده بود، سرش را پایین انداخت. بغضش را فرو خورد. دلش نمی خواست بانوی مهربانش به ناراحتی او پی ببرد. می دانست که دل بانو، غصه های زیادی دارد؛

خودش را به بسته کافور رساند. دستهای لرزانش را جلو برد و آن را برداشت. لحظه ای بعد خودش را به بانو رساند. فاطمه (س) با دیدن بسته کافور به سخن آمد:

ـ آن را نزدیک سرم بگذار.

بسته کافور را بالای سر زهرا (س) گذاشت. پرده ای از اشک، جلوی چشمانش را گرفته بود.

بانویش را می دید که پاهایش را به سمت قبله نهاده، خوابیده است. و در حالی که جامه اش را بر رویش می کشید، فرمود:

ـ ای اسماء! ساعتی صبر کن، آنگاه مرا صدا کن؛ اگر جوابت را ندادم، علی علیه السلام را خبر کن، بدانکه من به پدرم ملحق شده ام.

حرفهای فاطمه (س) که تمام شد، احساس کرد که تیری بر دلش نشست. از جایش بلند شد. نفسش بند آمده بود و داشت خفه اش می کرد.

دستش را به آستانه در قلاّب کرد تا بر زمین نیفتد. سینه اش به شدّت می سوخت و او را رنج می داد.

دستش را روی قلبش گذاشت، تند تند می تپید. خانه خلوت بود. صدایی نمی آمد. از دیوار فاصله گرفت. خانه به دور سرش می چرخید.

دستهایش را روی سرش گذاشت. نشست؛ فضای غم آلود خانه برایش عذاب آور و دردناک بود.

پس اميرالمؤمنين (ع) شتابان آمد و به خدمت ايشان رسيد، ولى ناگهان ديد كه حضرتش بر رختخواب دراز كشيده، به طرف راست و چپ پيچ مى‏خورد.

حضرت على (ع) عباى خود را از دوش و عمامه‏اش را از سر برداشت و دگمه‏هاى پيراهن را گشود،

و جلو آمد و سر آن حضرت را گرفت و در دامن خود گذاشت.

على (ع) صدا كرد: اى زهرا، ولى حضرت پاسخ نداد،

صدا كرد: اى دختر محمد مصطفى (ص)، ولى باز حضرت پاسخ نداد،

صدا كرد: اى دخترت كسى كه زكات را در گوشه‏ى عباى خود حمل كرد و به نيازمندان بذل نمود ، ولى باز حضرت پاسخ نداد.

صدا كرد: اى دختر كسى كه در آسمان دو ركعت دو ركعت امام جماعت ملائكه شد و نماز گزارد، ولى باز پاسخ نداد.

صدا كرد: اى فاطمه، با من سخن بگو، من پسر عمويت على بن ابى‏ طالب هستم.

فضه مى‏گويد: حضرت زهرا عليه السلام چشم باز كرد و به اميرالمؤمنين (ع) نگاه كرد،

حضرت على (ع) فرمود: حالت چطور است؟ من پسر عمويت على بن ابى‏طالب هستم.

حضرت زهرا (س)فرمود: اى پسر عمو، من در حال مرگ هستم،

مرگى كه گريز و چاره و پناهگاهى از آن نيست...

اگر خواستى گريه كنى بر من گريه كن ، اى بهترين هدايتگر، و اشك بريز، كه اين روز، روز جدايى است.

... پس (از زير لباس) مرا غسل بده، و لباسم را كنار نزن، زيرا من پاك و پاكيزه هستم، و تنها نزديك‏ترين بستگانم و كسانى كه خداوند پاداش (مودت) مرا به آنان روزى كرده است بر من نماز بگزارند، و مرا شبانه در قبرم به خاك بسپار، كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم چنين به من خبر داد.

لحظه ها به کندی می گذشت، سیلاب اشک صورت امام را در برگرفته بود.

رنگ چهره اش تغییر کرده بود.

حضرت با خود این چنین سخن میگفت : اى فاطمه ، جدايى تو نزد من بزرگترين و سخت‏ترين چيز، و فقدان تو دردآورترين مصيبت است.

هان اى چشم، اشك بريز و يارى ‏ام كن، كه اندوه من پيوسته است و بر فقدان دوست عزيزم می گريم.

طاقت پرپر شدن فرشته زندگی اش را نداشت. دلش می خواست فریاد بزند؛

ولی بغضی که در گلویش ایجاد شده بود، امان نمی داد.

زانوهایش به لرزه افتاده بودند. احساس کرد که آسمان بر سرش فروریخته و زمین در زیر پایش به لرزه آمده است.

وقتى خواستم عبا (و سرتاسرى) را ببندم، صدا كردم: اى ام‏ كلثوم، اى زينب، اى سكينه، اى فضه، اى حسن، اى حسين، بيايد و از مادرتان توشه برداريد، كه اين زمان، زمان جدايى است و ديگر در بهشت با او ملاقات خواهيد نمود.

اى مادر حسن، اى مادر حسين، هنگامى كه با جدمان حضرت محمد مصطفى ملاقات نمودى، سلام ما را به او برسان و بگو كه ما بعد از تو در دار دنيا يتيم شديم.

اميرالمؤمنين فرمود: خدا را گواه مى‏ گيرم كه فاطمه زهرا (س) به شدت گريست و ناله سر داد ،

و دستهايش را دراز كرد و آن دو (حسن و حسين عليه ماالسلام) را به آرامى در سينه گرفت،

ولى ناگهان هاتفى از آسمان ندا كرد:

اى اباالحسن، اين دو را از روى فاطمه عليه السلام بردار، به خدا سوگند كه ملائكه‏ى آسمانها را به گريه درآوردند،

زيرا محبوب (حضرت حق) به ديدار محبوب خود (حضرت زهرا (س)) مشتاق است.

حضرت على (ع) آن دو را از روى سينه‏ ى فاطمه‏ ى زهرا (س) برداشت . . .


بوی نم باران را می شود حس کرد !  




آنقدر غرق مطلب شدی که حواست نیست این مداحی ها چند بار تکرار شدن ،

پستت هم طولانی شده ،

یکی از سخترین پست ها را تجربه کردی ،

به یاد میاوری مدینه را ، باب جبرئیل را ، گنبد خضرا و غروب بقیع . . .

به یاد می آوری ........... برای عزیزت دعا میکنی

باران شدت گرفته است ...

 آجرک الله یا بقیه الله یا صاحب الزمان فی المصیبه العظما

یا رب زهرا بحق زهرا اشف صدر زهرا بظهور الحجه . . .

بوی نم باران را می شود حس کرد!

اینجا آسمان همیشه آبی است

حدود ساعت 2:45 بامداد در ارتفاع میمک تیراندازی به سوی دشمن آغاز می شود ،

هنوز مهتاب در آسمان پیدا نیست ،

دید هم کم شده ، بطوری که در بعضی نقاط سنگر دشمن از دیدت پنهان می ماند ،

در سمت چپ فرورفتگی ارتفاع میمک ،

با گردان حنین همراه می شوی ،

از میدان مینی که پیش از این پاک سازی شده بود عبور میکنی ،

درست لحظه ای که می خواهی با فریاد الله اکبر به خط بزنی ،

ناگهان به شش حلقه سیم خاردار حلقوی که قبلا شناسایی نشده بود برخورد میکنی ،

تخریبچی گردان زخمی شده است ، مسئول گروهان به سمت سیم خاردارها حرکت میکند ،

پایش را زیر سیم خاردارها می گذارد تا بچه ها رد شوند ،

منیت ها زیر سیم خاردارها جا می ماند !

ناگهان عراقی با تیربار مسئول گروهان را به شهادت می رسانند ،

بچه ها از مانع سیم خاردار عبور می کنند و مقر تانک دشمن را تصرف می کنند ،

اما گردان خیبر نتوانسته پیشروی کند ، به میدان مین برخورد کرده ، تخریبچی ها شهیده شدند و ...

هنگام نماز صبح است ،

بوی نم باران را می شود حس کرد ،

اما ناگهان متوجه می شوی که تانکهای عراقی نزدیک میشوند ،

فرمانده گردان بیسیم را می گیرد : قاسم ، قاسم !

این شاید آخرین پیام ما باشد که می شنوی ، تانک ها ما را محاصره کرده اند ،

یک طرفمان میدان مین است ،

و طرف دیگر هم تانک ها و یک طرف هم نیروها ، هیچ راهی نداریم ،

برای ماندن و جنگیدن به نیرو و مهمات نیاز داریم ،

به بازگشت نیز راضی نیستیم ، زیرا شهدایمان اینجا هستند ؛

قاسم قاسم ! مفهوم بود ؟؟؟

میدانی از یک گردان یک دسته برگشتن یعنی چه ؟ تنها یک دسته ، آن هم مجروح برگشتند ...

وقتی در حال برگشتن هستی ، مدام به پشت سرت نگاه می کنی ،

دلت را جا گذاشته ای !
خداحافظی  بچه ها در آن لحظات آخر و آن هم در زیر باران ، با گونه های خیس ،

اما نه از باران بلکه از اشک ، با آن همه عشق ...

بچه ها به آسمان پر کشیدند ،

 باران آرام آرام می بارد ، دلت تنگ می شود ،

از گردان حنین فقط یک دسته ی دل شکسته جا مانده در میمک !

به آسمان نگاه می کنی ،

اینجا آسمان همیشه آبی است ...