یا اَسْمَعَ السّامِعینَ ...


با غیظ نگاهش می کنم .

می گویم « اخوی ! به کارت برس. »

می گوید « مگه غیر اینه ؟

ما این جا داریم عرق می ریزیم تو این گرما ؛

آقا فرماند ده لشکر نشسته تو سنگر فرماندهی، هی دستور می دن. »

تحملم تمام می شود.

داد می زنم« من خودم بلدم قایق برانم ها. گفته باشم ،

یه کم دیگه حرف بزنی، همین جا پرتت می کنم توی آب ، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی .

اصلا ببینم تو اصلا تا حالا حسین خرازی رو دیده ای که پشت سرش لغز می خونی؟ »

می خندد. می خندد و می گوید « مگه تو دیده ای؟»

-----------------------------------------------

اَللّهُمَّ اجْعَلْنی

خدایا چنانم

اَخْشاکَ کَانّى اَراکَ وَاَسْعِدْنى بِتَقویکَ وَلا تُشْقِنى بِمَعْصِیَتِک

ترسان خودت کن که گویا مى بینمت و به پرهیزکارى از خویش خوشبختم گردان

و به واسطه نافرمانیت بدبختم مکن

یا اَسْمَعَ السّامِعینَ 

اى شـنـواتـریـن شنوندگان اى

یا اَبْصَرَ النّاظِرینَ

بیناترین بینایان

وَیا اَسْرَعَ الْحاسِبینَ

و اى سریعترین حساب رسان

وَیا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمّد

و اى مهربانترین مهربانان درود فرست بر محمد و آل محمد (ص)

-----------------------------------------------


عرفهـ

امسال بچه ها میرن غربــ

همه دسته جمع اومدن تا ببیننش

حواسش جمع بود

تاریخ ها رو خیلی خوب میدونه و خاطرات یادش هست

چند روز قبل میگفت : اگه خواستی بری بیا پیشم تا یه چیزی بهت بدم

( می دونید اون یه صلابت خاصی داره

کسی رو حرفش حرف نمیزنه

همه قبولش دارن

یه جور جاذبه ی خاصی داره 

هنوز هم این ویژگی هاشو حفظ کرده )

بچه ها که اومدن مثل همیشه باید سکوت و رعایت میکردن

تو چشمهاشون اشک و میشد دید

اما اون مثل همیشه ظاهرش و حفظ می کرد تا کسی چیزی نفهمه

4 یا 5 تاشون از طرف جمع وارد اتاق شدن بقیه هم پشت در و از شیشه نگاه میکردن

من فشارش و حس میکردم

اما لبخندی زد

چشمی به هم چسباند

پیشانی اش را بوسیدن

مثل گذشته ، انگار قبل از اعزام هست و او باید توصیه هایش را بگوید

مراقب باشید

حواستون جمع باشه

از همه دیرتر غذا بخورید

تا بچه ها سیر نشدن چیزی نخورید

با کسی تندی نکنید

و . . .

بچه اینها را از حفظ بودند

گفت دعا کنید کار منم حل شه

خوشحال شدم

یکی از بچه ها گفت : شما که کارت حل ِ ،

گفت : نه ، اگه اینطور بود این همه مدت اینجا آواره نبودم ، من و میبردن پیش خودشون ،

پس یعنی هنوز کارم حل نشده !

تو دلم گفتم، آه ! این چرا اینطوری میگه ! 

بچه ها به سمت در حرکت کردن ، من ماندم

پشتش را به من کرده بود

وقتی رفتم ان طرف ،

تسبیح چوبی دانه درشتش در دستش است

چشمانش سرخ

( بقولش بوی نم باران را میشد حس کرد )


و من مثل همیشه ...

بدون خداحافظی از پیشش رفتم ...

-----------------------------------------------

آن روزها دروازه ای برای شهادت داشتیم...
اما امروز معبری تنگ...
هنوز هم برای شهادت فرصت هست دل راباید صاف کرد...    "مقام معظم رهبری"


از حاجی جانت می نویسم

- گفتم « چه خبر از خط . اوضاع خوبه ؟» یک مدت می دیدم می آید و می رود .

بچه ها خیلی تحویلش می گرفتند.

نمی دانم چرا نپرسیدم این کی هست اصلا!

همین جوری خوشم آمده بود ازش . گفتم برویم یک گپی بزنیم.

با هم رفتیم توی سنگر فرمان دهی.

رفت چای آورد، چهار زانو نشست کنار من .

دستم را گرفت توی دستش ، از اصفهان و خانه شان و چایی های مادرش حرف زد.

اصلا به نظرم نمی آمد فرمانده لشکر باشد...


----------------------------------------

- فرمانده گردان داد می زد « شیمیایی، ماسک ها تونو بزنید. »

و می دوید توی یکی از سنگرهایی که تازه گرفته بودیم، حاج حسین آنجا بود.

گفته بود ببرندش محورهای دیگر را هم ببیند.

فرمانده گردان گفت « هر چه قدر که می تونی ببرش عقب . نگی من گفتم ها.»

ترک موتور ننشسته خوابش برد . سرش افتاد روی شانه ام.

دور و برش را نگاه می کرد ، زد به پایم . گفت. « وایستا ببینم.»

نگه داشتم . گفت« ماسکتو بردار ببینم کی هستی ؟ »

توی دلم گفتم « خدا به خیر کنه. » ماسکم را برداشتم .

گفت « واسه چی منو این قدر آورده این عقب؟»

گفتم « ترسیدم شیمیایی بشید حاج آقا!»

گفت « بیخود ترسیدی . دور بزن برو خط. » گفتم « چشم.»

----------------------------------------

- قبل از عملیات، قرآن که می خواندیم ، حاجی گریه می کرد. دوست داشت.

بعد از کربلای چهار هم قرآن خواندیم و حاجی گریه کرد؛

بیشتر از دفعه های قبل . . .  خیلی بیش تر . . .

----------------------------------------

خیلی دوسش داره ، قبل ِ رفتنش بهم می گفت هر هفته از حاجی جانم بنویس ،

اما این شهر و این ...

چند روزی که حالش بهتر شده بود ، دیدمش ، گفت : کارایی که بهت سپردم و انجام میدی ؟

شرمنده شدم!

نمی دانم ، انگار من باید بدانم چیزی را که نمی دانم !

دعا کنیم ...

بقولش " التماس دعا و سه نقطه "

به هیچ دردی نمیخورد حسین خرازی

شرمنده بابت تاخیر قرار دادن بخش دوم ،

بخش اول : به هیچ دردی نمیخورد حسین خرازی !



ولی رویش نمی شد بیاید جلو...

و صدرا جلو آمده بود : سلام برادر خرازی و نامه را به سویش دراز کرده بود .

... دلشوره عجیبی به جانش افتاد .

با هراس ماشین را دور زد .

کمی دورتر صدرا را شناخت .

از بلوطی روشن موهایش .

به صورت بر خاک افتاده بود و در حوضچه ای از خون

با این همه تمام طول راه را – تا به او برسد – آهسته و پی درپی تکرار می کرد او که نه !

می دانم او نیست !

نباید باشد ...

سرانجام وقتی برش گردادند و دهان و بینی اش را از خاک خون آلوده پاک کرد ، دید که خود اوست !

نیمی از گوشت صورت رفته بود و ردیف دندان ها تا انتهای فک پیدا بود .

با صدایی که روی هر کلمه می شکست ، گفت :

این یکی دیگر نــــــــــــــــه ! این امانت بود ...

سر صدرا را بغل گرفت و چشم هایش را بست .

گل های اسلیمی حاشیه کاغذنامه پشت پلک هایش قد کشیدند؛

گل هایی فیروزه ای و طلایی با نقش مرغ های افسانه ای که میان شاخه ها بال گشوده بودند

وبه سوی آسمان کاغذی شان پرواز می کردند .

خط ظریف و پخته بود و خوانا ، مثل خط معلم های قدیمی .

آخر هر سطر کلمات رو به بالا کشیده می شوند و حرف آخرشان میان پیچ و خم اسلیمی ها گم می شد .

 " .... شنیدم آمده بودید اصفهان و سری به ما نزدید اگر چه مصاحبت پیرزنی تنها چندان خوشایند نیست

اما بعد از شمس الدین که همیشه همراه شما می آمد دلم با دیدن شما شاد میشد ...

صدرالدین پسر کوچک من است ، تنها فرزند باقی مانده ام .

آیا خواهش زیادی است که بخواهم او را کنار خود نگهدارید ؟

او را به شما می سپارم .

خواهش میکنم هرجا می روید او را با خود ببرید ،

البته نمی خواهم دست و دلتان برای به کار گرفتنش بلرزد

اما مواظبش باشید .

او هنوز خیلی جوان است ... "


صدرا گفت : نامه را مادرم برایتان نوشته است .

حسین نگاهش کرد .

صورتش صاف بود .

بی هیچ خطی در پیشانی یا کناره گونه ها و چشم هایش

با آن دو مردمک درشت عسلی رنگ تا وقتی حسین نامه را خواند و آهسته تا کرد

به او دوخته شده بود .

نامه را در جیب راستش گذاشت و گفت : قبول .

ولی امروز نه !

باید به خاکریز تازه ای سر می زد که نزدیک ترین نقطه به عراقی ها بود

صدرا اصرار کرد و چشمهایش از اندوه ، آشکارا قهوه ای شده بود

دست آخر گفت : فکر میکردم سفارش مادرم را قبول می کنید و آنقدر چانه زد و سماجت کرد تا حسین سرانجام تسلیم شد .

خیلی خوب ، بیا بالا آقا صدرالدین .

حسین پلک هایش را گشود .

صدرا به او نگاه می کرد

خواست چیزی بگوید اما از میان دندان های شکسته اش خون جوشید و به سرفه افتاد

حسین بلند شد و به طرف جاده دوید .

پایین تر ماشین گل مالی شده ای ایستاده بود .

سبک شد و از همان جا فریاد زد : اینجا مجروح داریم ، بجنب برادر !

نفس زنان به ماشین رسید . سر راننده روی فرمان بود .

در را باز کرد هیکل راننده بی جان از ماشین پایین افتاد

خون از سوراخ کوچکی روی شقیقه اش شره کرده بود .

به زحمت او را کنار جاده کشید .

خواست پشت فرمان بنشیند اما دریافت بی فایده است نمی توانست بچه ها را به تنهایی و با یک دست بلند کند و در ماشین جا دهد .

کمی بعد هیئت ماشینی استتار شده در میان جاده جان گرفت .

وسط جاده ایستاد تا راه ماشین را سد کند .

راننده ترمز کرد .

از پنجره سر بیرون آورد و با عصبانیت گفت :

چرا راه را بسته ای ؟!

مجروح داریم برادر بیا کمک .

راننده گفت : من ماموریت دارم ، صبر کن تا حمل مجروح بیاید .

و دنده را جا زد تا حرکت کند ، چیزی در وجود حسین زبانه کشید ؛ خشمی شاید ،

با صدایی که سعی میکرد کنترلش کند ، از لای دندان های به هم فشرده گفت :

دارند می میرند ، میفهمی ؟

راننده بی حصوله گفت : خب جنگ است برادر من ، من هم کار واجب دارم .

و او دیگر طاقت نیاورد .

با تنها دستش یقه راننده را گرفت و او را با چنان شدتی به جلو کشید که سرش از پنجره ماشین بیرون امد

من حسین خرازی ام . فرمانده لشکر امام حسین

و فعلا برای من هیچ کاری واجب تر از جابجا کردن اینها نیست ،

فهمیدی ؟

صورت راننده یخ کرد .

چند لحظه بعد لبخندی در گوشه های لب هایش جان گرفت .

نگاهش شرمزده بود .

گفت : هرچه شما بفرمایید .

حسین پا روی رکاب گذاشت و دستش را به لبه سقف ماشین گرفت تا راه را نشان بدهد .

به خاکریز رسیدند

بال در آورده بود انگار .

به طرف بچه ها پر می کشید

کسی در سرش بلند بلند تکرار می کرد : " او را به شما می سپارم ..."

مرد سوخته به هوش آمده بود و ناله می کرد ،

سراغش رفت . دست را زیر زانوهای او برد ،

و راننده کتف هایش را گرفت و با هم در ماشین جایش دادند .

بعد صدرا ، جواد و بسیجی ها را و راننده لودر را هم روی صندلی جلو جا دادند .

ماشین پر شد . راننده کنار خودش جا باز کرد تا او هم بنشیند ، اما او گفت که نمی آید .

اصرار راننده را هم با قاطعیت رد کرد .

ماشین حرکت کرد و او به رد آن در میان گرد و غبار خیره شد

بعد برگشت و با شانه های فرو افتاده رفت بالای سر حاج هدایت با نوک انگشت هایش پلک های او را بست .

چفیه اش را از دور گردن خشک شده باز کرد و بدن کوچک شده اش را پوشاند .

بغض کرده بود ، چرا من ؟

چرا فقط من زنده مانده ام ؟

چرا هنوز سالمم بی هیچ زخم آشکاری در بدن .

ناگهان دردی در صورتش دوید .

دردی انکار ناپذیر که او را در هم می فشرد .

حس کرد صورتش دارد متلاشی می شود .

چشم راستش می سوخت .

نوک انگشت هایش را به صورت کشید .

بوی خاک دماغش را پر کرد.

خورشید رو در رویش ، زرد و رنگ پریده در سرازیری غروب فرو می رفت .

چشم هایش را بست .

سنگینی هزار نامه در دستش بود که می سوخت ...




شهادت قله تكامل انسانی و خون شهید سبزینه حیات طیبه اخروی و تربت او دارالشفای آزادگان

آقا سید مرتضی


دعا کن برم دیگه

گفت : « بشین بریم به دور بزنیم.»

رفتیم .

من کارامو کرده م. دیگه کاری توی این دنیا ندارم . دعا کن برم دیگه بسه هر چی مونده م.

یک ریز می گفت.

پریدم وسط حرفش . گفتم « مارو آورده ای این حرفا رو بزنی؟ کی بود می گفت هوای خودتونو داشته باشین؟

مراقب باشید الکی از دست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که می گی کار دیگه ای ندارم؟

ما همه مون به ت احتیاج داریم ...»

من حرف می زدم، او گریه می کرد . . .
----------------------------------------

یکی از بچه ها شیرینی تولد بچه اش را آورده بود.

تعارف کردیم حاجی یکی برداشت .

گفتم: « خب حاجی . شما کی شیرینی تولد بچه تون رو می آرید؟ »

گفت : « من نمی بینمش که شیرینی هم بیارم.»


پی نوشت :

* خدایا ترا شکر می کنم که به من نعمت " توکل " و " رضا " عطا کردی،
و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها،
آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم
و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم .


 ** در سینه ام ز دوری تو غیر آه نیست

ما را به غیر سایه ات پناه نیست
وقتی که هست جلوه ی خورشیدی شما
اصلا مجال جلوه ی انوار ماه نیست
امشب بیا و درد ِ دلت را به من بگو
گرچه دلم به سنگ صبوری چاه نیست
ای سینه زن ترین غم مادرت بیا
این انتظار سینه ی ما که گناه نیست
ای روضه خوان پهلوی مادر نگاه کن
اشک دل است می چکد ، اشک نگاه نیست
آقا ببخش ، روز دگر حرف میزنم
امروز حال مادرتان روبرا نیست ...

*** الهی اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی خوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچ کس را آنگونه نسوخته باشی .
 آقا سید مرتضی



به هیچ دردی نمیخورد حسین خرازی !

حاج حسین آستین خالی اش را همراه دانه های درشت شن به صورتش کوبید ،

 آستین بی حس را با غیض از صورت کنار زد و روی زانوهایش شکست و نالید .

صدایش در دشت گم شد .

احساس کرد پایان دنیا رسیده است و او بعد از مرگ همه آدم ها ، سرگردان روی زمین مانده است .

... خواسته بود راه خونریزی چشم جواد را ببندد نتوانسته بود

خواسته بود صدرا را روی شانه هایش بیندازد و تا پست امداد بدود نتوانسته بود .

شعله ها را با همان یک دست ، خاموش کرده بود اما نمی توانست آن بدن سوخته را جابه جا کند ،

و حاج هدایت و آن سه بسیجی  خسته را که داشتند به طرفش می آمدند تا خسته نباشیدش بگویند ،

همه را با هر ناله ای به سویشان دویده بود .

بالای سرشان نشسته بود و دست گذاشته بود روی رگ های گردنشان و حس کرده بود که زنده اند .

فکر کرد با کشیدنشان روی زمین آنها را تا جاده برساند اما نمیشد ، خطرناک بود .

جز هدایت و کاظم همه زنده بودند با فاصله کمی از مرگ و او از کنار یکی تا بالای سر دیگری پر میکشید ؛

پروانه ای میان چراغانی !

سرانجام خسته و ناتوان و خشمگین از این ناتوانی زانو زده بود روی خاک و به خود سرکوفت زده بود :

به هیچ دردی نمیخورد حسین خرازی ...

هواپیما که رفت هنوز صدای وحشتناک انفجار در سرش مثل جیغی بلند و پایان ناپذیر ادامه داشت .

صدایی که همه چیز را می بلعید .

دیدن ، شنیدن و حتی فکر کردن را .

موج انفجار مثل ، ضربه دستی سنگین او را پرت کرده بود روی تلی از خاک و هنوز عضلاتش لرزشی بی اختیار داشت و پاها به فرمانش نبود .

گرد و خاک که فرو نشست ، از میان هیاهویی که در سرش بود صدای جیغ تیز و بریده ای را تشخیص داد .

شعله ای بود که می دوید

مشعلی با دو پای پوتین پوش .

برخاست

خاک را از زیر پایش شره کرد

از دیواره خاکریز پایین آمد و دوید

پاهایش مثل دو تکه سرب سنگین بودند

رسید خود را روی او انداخت و با بدنش شعله ها را پوشاند .

لباسش آتش گرفت .

روی خاک غلتید و مرد سوخته را روی خاک غلتاند .

آتش خاموش شد مرد را به پشت گرداند .

صورتش تاول بزرگی زده بود ، دستش را روی شاهرگ مرد گذاشت ، زنده بود .

پوست گردن زیر انگشت هایش جمع شده ، چین خورد و پاره شد.

فریاد زد ؛ بیایید کمک !! این زنده است !!!

اما هیچ صدایی نیامد ، چشم گرداند راننده لودر افتاده بود

و قوطی کمپوتش ریخته بود روی خاک ،

کنار پایش و چند قدم دورتر ،

بالای خاکریز ،

جواد ...

از سینه خاکریز بالا رفت

تعادلش را از دست داد .

زمین خورد ، هنوز گیج انفجار بود

دوباره بلند شد

به جواد رسید که چشم راستش چشمه کوچکی از خون بود که نیمی از صورت را می پوشاند

و روی خاک می ریخت و تنش پر شده بود از زخم های ریز خون آلوده ، چفیه اش را از گردن باز کرد

پایش را زیر گردن جواد نهاد و با تنها دستش چفیه را از زیر سر او رد کرد .

یک سرش را به دندان گرفت و روی چشم ها گره زد .

جواد نالید و در لحظه ای خون روی پارچه را پوشاند ، دانست که باید او را هرچه زودتر به جایی برساند ...

امروز وقتی برای سرکشی آمد ،

سراغش را از راننده لودر گرفته بود که داشت با نوک سرنیزه قوطی کمپوتش را باز میکرد ....

حال هر دو افتاده بودند .

جواد گوشه ای و راننده لودر گوشه دیگر و یک قوطی کمپوت گلابی که نصیب خاک شده بود ... آه!

چشم گرداند تا ماشینی را که با آن آمده بود پیدا کند و جواد را از آنجا ببرد ،

اما از ماشین مشتی آهن سوخته برجامانده بود که شعله های روبه خاموشی آتش از هر گوشه ای زبانه می کشید .

میان آهن پاره ها حجم سیاهی را دید ، خمیده روی ، به هیبت انسان .

گفت : کاظم ! و به آن سو دوید خیلی دیر شده بود

می دانست خود اوست

کاظم را کمی پیش از بمباران پشت فرمان دیده بود .

کنار ماشین حاج هدایت افتاده ، نیمه شده از کمر !

با ناباوری عجیبی که در چشم هایش خشکیده بود .

توان فریاد زدن نداشت ، دهانش خشک بود

چنانکه تا گلویش را از خاک پر کرده باشند

حاج هدایت چراغساز لشکر بود .

با پستوی کوچک پشت سنگرش که انبار فانوس ها و چراغ های شکسته بود

و پناگاه حاج حسین برای فرار از شلوغی های ناگزیر که آسوده در تنهایی اش بنشیند و فکر کند ،

کتاب بخواند یا قرآن بخواند

یاد صدرا افتاد که خود حاج هدایت دستش را گرفته بود و آورده بود کنار ماشین

وگفته بود این با شما کار دارد ولی ...
بخش اول

خداوند مقرب ترین  بندگان خویش را از میان عشاق بر می گزیند .

آقا سید مرتضی


التماس دعا .../.

حاج حسین جانم

شهید خرازی یک عارف بود .

همیشه با وضو بود .

نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمیشد .

او معتقد بود ؛ هر چه میکشین و هر چه که به سرمان می آید از نافرمانی از خداست و همه ، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد .

در دوران خدمت سربازی ، شهید خرازی به همراه عده ای دیگر به اجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفار (عمان) فرستاده می شوند .

حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود ، نماز را در آن سفر تمام می خواند .

وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت :

" این سفر ، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند "



پی نوشت :

1- سلام خدمت همه دوستان گرامی / بابت دیر آمدن و سرنزدن شرمنده ی همه دوستان هستم ، انشاا... موفق باشید .

2- گمنامی تنها برای شهرت پرستان دردآور است ، و گرنه همه اجرها در گمنامیست .

آقااااااااا سید مرتضی

3- ای مهربان !

من دنبال تو آمده ام، کجایی؟

مرا پیش خودت ببر؛

من وصال می خواهم، عشق و شهادت می جویم ؛

ببخش که سخت محتاج و مستحقم.

بارالها ! از همه چیز و همه کس شرمنده تر منم؛

از آفتاب و ماهتاب ،

از جن و انس ،

دستم بگیر که از پا افتاده ام.

- ای همه هستی من ! دوست دارم وقتی نگاهم می کنی از .... بگویم؛

" یا لیتنی کنت ترابا".


4- چهل شب با هم عاشورا خواندیم . (حاج سعید)

گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم .

دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم .

انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد .

همه ی حواسم به منوچهر بود .

نمی توانستم خودم را ببینم  و خدا را .

همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند .


5- التماس دعا .../ .

اخوی حرف خودت را بزن !!!

یك روز قرار بود تعدادى از نیروهاى لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوى اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهاى آن سوى آب، تنهایى و به طور ناشناس در میان یكى از قایق ها نشست و منتظر دیگران بود.

چند نفر بسیجى جوان كه او را نمی شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممكن است خواهش كنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانى كه خیلى كار داریم. » حاج حسین بدون این كه چیزى بگوید پشت سكان نشست، موتور را حركت داد.
 كمى جلوتر بدون این كه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توى اینقایق نشسته ایم و عرق مى ریزیم، فكر نمى كنید فرمانده لشگر كجاست و چه كار مى كند » با آنكه جوابى نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یك زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوى كولر نشسته و مشغول نوشیدن یك نوشابه تگرى است! فكر مى كنید غیر از این است » قیافه بسیجى بغل دستى او تغییر كرد و با نگاه اعتراض آمیزى گفت: «اخوى حرف خودت را بزن».
 حاج حسین به این زودى ها حاضر به عقب نشینى نبود و ادامه داد. بسیجى هم حرفش را تكرار كرد تا این كه عصبانى شد و گفت: «اخوى به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكنى اگر یك كلمه دیگر غیبت كنى، دست و پایت را مى گیرم و از همین جا وسط آب پرتت مى كنم.

سخن و وصیت نامه شهید خرازی

http://mylovegod.webphoto.ir/photos/resized-my412187.jpg

هشتم اسفند ماه مصادف می باشد با شهادت سردار رشید اسلام حاج حسين خرازي فرمانده لشگر مقدس 14 امام حسين .

حاج حسين خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:

- ما لشگر امام حسينيم، حسين وار هم بايد بجنگيم، اگر بخواهيم قبر شش گوشه امام حسين (ع) را در آغوش بگيريم كلامي‌ و دعايي جز اين نبايد داشته باشيم: «اللهم اجعل محياي محيا محمد و آل محمد و مماتي ممات محمد و آل محمد.»
- اگر در پيروزي‌ها خودمان را دخيل بدانيم اين حجاب است براي ما، اين شايد انكار خداست.
- اگر براي خدا جنگ مي‌كنيد احتياج ندارد به من و ديگري گزارش كنيد. گزارش را نگه داريد براي قيامت. اگر كار براي خداست گفتنش براي چه؟
- در مشكلات است كه انسانها آزمايش مي‌شوند. صبر پيشه كنيد كه دنيا فاني است و ما معتقد به معاد هستيم.
- هر چه كه مي‌كشيم و هر چه كه بر سرمان مي‌آيد از نافرماني خداست و همه ريشه در عدم رعايت حلال و حرام خدا دارد.
- سهل‌انگاري و سستي در اعمال عبادي تاثير نامطلوبي در پيروزي‌ها دارد.
- همه ما مكلفيم و وظيفه داريم با وجود همه نارسايي‌ها بنا به فرمان رهبري، جنگ را به همين شدت و با منتهاي قدرت ادامه بدهيم زيرا ما بنا بر احساس وظيفه شرعي مي‌جنگيم نه به قصد پيروزي تنها.
- مطبوعات ما جنگ را درشت مي‌نويسد، درست نمي‌نويسد.
- مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل مي‌شود.
- همواره سعي‌مان اين باشد كه خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داريم و شهدا را به عنوان يك الگو در نظر داشته باشيم كه شهدا راهشان راه انبياست و پاسداران واقعي هستند كه در اين راه شهيد شدند.
- من علاقمندم كه با بي‌آلايشي تمام، هميشه در ميان بسيجي‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.
وصيت نامه اول:
... از مردم مي‌خواهم كه پشتيبان ولايت فقيه باشند، راه شهداي ما راه حق است، اول مي‌خواهم كه آنها مرا بخشيده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا مي‌خواهم كه ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهايي كه با بودنشان و زندگي‌شان به ما درس ايثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولين عزيز و مردم حزب‌الهي مي‌خواهم كه در مقابل آن افرادي كه نتوانستند از طريق عقيده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه ديگري از طريق اشاعه فساد و فحشا و بي‌حجابي زده‌اند در مقابل آنها ايستادگي كنيد و با جديت هر چه تمامتر جلو اين فسادها را بگيريد.
وصيت نامه دوم :
استغفرالله، خدايا امان از تاريكي و تنگي و فشار قبر و سوال نكير و منكر در روز محشر و قيامت، به فريادم برس. خدايا دلشكسته و مضطرم، صاحب پيروزي و موفقيت تو را مي‌دانم و بس. و بر تو توكل دارم. خدايا تا زمان عمليات، فاصله زيادي نيست، خدايا به قول امام خميني [ره] تو فرمانده كل قوا هستي، خودت رزمندگان را پيروز گردان، شر مدام كافر را از سر مسلمين بكن. خدايا! از مال دنيا چيزي جز بدهكاري و گناه ندارم. خدايا! تو خود توبه مرا قبول كن و از فيض عظماي شهادت نصيب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... مي‌دانم در امر بيت المال امانتدار خوبي نبودم و ممكن است زياده‌روي كرده باشم، خلاصه برايم رد مظالم كنيد و آمرزش بخواهید.

والسلام


حسين خرازي - 1/10/1365

مبارزه با ضدانقلاب در كردستان


پس از شروع غافله كردستان در اسفندماه سال 1357 به همراه 66 تن از همرزمانش داوطلبانه عازم بوكان شد و به دليل ابتكار عمل هوشيارانه و فرماندهي قاطع خود توانست كليه اشرار مسلح را متواري كند و منطقه را از لوث وجود ضدانقلابيون كه در راس آنها دمكراتها قرار داشتند، پاكسازي نمايد. او پس از تثبيت مواضع نيروهاي انقلاب در بوكان، به شهرهاي سقز و بانه رفت.

در ابتداي ورود به شهر بانه، به تلافي كمين ناجوانمردانه‌اي كه ضدانقلابيون به نيروهاي ستون ارتش زده بودند، طي يك عمليات دقيق ضدكمين خساراست سنگيني به آنان وارد آورد كه در اين نبرد، چهارصد اسير و دويست كشته از ضدانقلاب برجاي ماند.

پس از آن به همراه گروهي از رزمندگان از جمله معاون خود (شهيد محمد توسلي) براي فتح سننج راهي اين شهر شد. ستون تحت فرماندهي او از سمت راست شهر، حلقه محاصره ضدانقلاب را در هم شكست و به همراه سرداران رشيدي چون محمد بروجردي و اصغر وصالي، سسندج را آزاد نمود و كمر تجزيه‌طلبان را شكست.

در زمستان سال 1358 به او ماموريت داده شد تا جاده پاوه – كرمانشاه را كه در تصرف ضدانقلاب بود، آزاد كند. عمليات با فرماندهي او و همكاري سپاه پاوه شروع و با موفقيت كامل به انجام رسيد و ايشان به همراه ساير برادران، وارد شهر پاوه شدند. پس از مدتي، با حكم شهيد بروجردي، به فرماندهي سپاه پاوه منصوب گرديد. در اين مدت، حاج احمد عمليات گوناگوني از جمله عمليات نجار در ارتفاعات نورياب، كه اكثر آنها با موفقيت همراه بود، طراحي و اجرا كرد.

نحوه شهادت  


او با آنكه يك دست بيشتر نداشت ولي با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هيچ‌گاه احساس كمبود نمي‌كرد و براي تأمين و تدارك نيروهاي رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراواني مي‌نمود. در بسياري از عملياتها حاج حسين مجروح شد. اما براي جلوگيري از تضعيف روحيه همرزمانش حاضر نمي‌شد به پشت جبهه انتقال يابد. در عمليات كربلاي 5 ، زماني مه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشكل مواجه شده بود، خود پييگير جدي اين كار شد، كه در همان حال خمپاره اي در نزديكي اش منفجر شد و روح عاشورايي او به ملكوت اعلي پرواز كرد و اين سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهي ماوا گزيد. سردار دلا وري كه همواره در عمليات ها پيشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسايي مي رفت.در هر شرايطي تصميمش براي خدا و در جهت رضاي حق بود. او يار حسين زمان، عاشق جبهه و جبهه‌اي ها بود و وقتي به خط مقدم مي‌رسيد گويي جان دوباره‌اي مي‌يافت؛ شاد مي‌شد و چهره‌اش آثار اين نشاط را نمايان مي‌ساخت. شهيد خرازي پرورش يافته مكتب حسين(ع) و الگوي وفاداري به اصول و ايستادگي بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شيفته‌اش آنچنان از زلال مكتب حيا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سيراب شده بود كه كمترين شائبه سياست‌بازي و جاه‌طلبي به دورترين زاويه ذهنش راه نمي‌يافت. اين شهيد سرافراز اسلام با علو طبع و همت والايي كه داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگراييد و شكوفه‌هاي سفيد نهال وجودش را آفت نفس، تيره نگردانيد. در لباس سبز سپاه و ميقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف كرد و در مناي شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرين تسليم نمود.


خاطره


دیگر دارد ظهر می شود. باید برگردیم سنندج. اگر نیروی کمکی دی ر برسد ودرگیری به شب بگشد، کار سخت می شود؛ خیلیسخت . کومله ها منطقه را بهتر از ما می شناسند. فقط بیست نفریم . ده نفر این طرف جاده ، ده نفر آ« طرف . خون خونم را می خورد.- دیگه نمی خواد بیاین . واسه چی می آیین دیگه ؟ الان مارو می بینن، سر همه منن رو می برن می ذارن روی ... صدای تیر اندازی می آید از پشت صخره سرک میکشم. حسین و بچه هایش درگیر شدهاند. می گوید « چه قدر بد اخلاق شده ای ؟ دیدبی که . زدیم بی چاره شون کردیم. » داد می زنم « واسه چی درگیر شدی حسین ؟ با ده نفر ؟ قرار مون چی بود ؟ » می خندد . می گوید «مگه نمی دونی ؟ کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله »


خاطره


از صبح آفتاب خورده بود توی سرم ؛ گیج بودم . سرم درد می کرد. با بدخلقی گفتم « آقا جون ! این رئیس ستاد کجاس؟» حواسش نبود. برگشت . گفت «جانم؟ چی می گی ؟ » گفتم «رئیس ستاد. » گفت « رئیس ستاد رو می خوای چه کنی ؟ » گفتم « آقا جون ! ما ازصبح تا حالا علاف یه متر سیم کابل شده یم.می خوایم برق بکشیم پاسگاه . یه سری دستگاه داریم اون حجا. یهمتر سیم کابل پیدا نمی شه .» گفت « آهان ! برای جاسوسی می خواین.» گفتم « جاسوسی کدومه برادر؟ حالت خوشه ها . برای شنود می خوایم.» رفتیم تو.دیدم رئیس ستاد جلوی پاش بلند شد.

شهید خرازی به روایت آوینی



وقتي از اين كانال كه سنگرهاي دشمن را به يكديگر پيوند مي داده اند بگذري ، به « فرمانده » خواهي رسيد ، به علمدار .

اورا از آستين خالي دست راستش خواهي شناخت . چه مي گويم چهره ريز نقش و خنده هاي دلنشينش نشانه ي بهتري است. مواظب باش ، آن همه متواضع است كه او را در ميان همراهانش گم مي كني . اگر كسي او را نمي شناخت ، هرگز باور نمي كرد كه با فرمانده لشكر مقدس امام حسين (ع) رو به رو است .

ما اهل دنيا ، از فرمانده لشكر ، همان تصويري را داريم كه در فيلم هاي سينمايي ديده ايم . اما فرمانده هاي سپاه اسلام ، امروز همه آن معيار ها را در هم ريخته اند.

حاج حسين را ببين ، او را از آستين خالي دست راستش بشناس . جواني خوشرو ، مهربان و صميمي ، با اندامي نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان كه درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بيش از خصائل وي تاكيد كرده اند: شجاعت و تدبير .

حضور حاج حسين در نزديكي خط مقدم درگيري، بسيار شگفت انگيز بود . اما مي دانستيم او كسي نيست كه بيهوده دل به دريا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسين كسي نبود كه لحظه اي از اين حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبير درست ، مستلزم دسترسي به اطلاعات درست است. وقتي خبردار شديم كه دشمن با تمام نيرو ، اقدام به پاتك كرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دريافتيم.

شهيد سيد مرتضي آويني _گنجنه آسماني ، ص165


خاطره

راننده قايق

يك روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوي اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاي آن سوي آب، تنهايي و به طور ناشناس در ميان يكي از قايقها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجي جوان كه او را نمي‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برساني كه خيلي كار داريم.» حاج حسين بدون اينكه چيزي بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمي‌ جلوتر بدون اينكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توي اين قايق نشسته‌ايم و عرق مي‌ريزيم، فكر نمي‌كنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار مي‌كند؟» با آنكه جوابي نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوي كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگري است! فكر مي‌كنيد غير از اين است؟» قيافه بسيجي بغل دستي او تغيير كرد و با نگاه اعتراض‌آميزي گفت: «اخوي حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زودي‌ها حاضر به عقب‌نشيني نبود و ادامه داد. بسيجي هم حرفش را تكرار كرد تا اينكه عصباني شد و گفت: «اخوي به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكني اگر يك كلمه ديگر غيبت كني، دست و پايت را مي‌گيرم و از همين جا وسط آب پرتت مي‌كنم.» و حاج حسين چيزي نگفت. او مي‌خواست در ميان بسيجي باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد

راوي :حسن شريعتي

خاطره

آخرين ديدار

در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بوديم. حسين فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تداركاتي و امدادگري مي‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بيمارستان شهيد بقايي اهواز آمد و در حالي كه با همان يك دست رانندگي مي‌كرد در حين گشت داخل شهر، شروع به صحبت كرد: «بابا من از شما خيلي ممنونم چون همه از شما راضي هستند به خصوص رييس بيمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم كردي.» من كه سربازي در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظيفه‌اي در راه نظام مقدس جمهوري اسلامي بوده، كار من در مقابل اين خدمت و فداكاري كه تو انجام مي‌دهي، هيچ است و اصلاً قابل مقايسه نيست.» اين آخرين ديدار ما بود و سالهاست كه مشام جان من از عطر خوش صحبتهاي حسين در آن روز معطر است

راوي:پدر شهيد

خاطره

دعوت پرفيض



حسين دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را براي شهيد شدن كاملاً آماده كرده‌ام.» او كه روحي متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتي متوجه شد ماشين غذاي رزمندگان خط مقدم در بين راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بيسيم از مسئولين تداركات خواست تا هر چه زودتر، ماشين ديگري بفرستند و نتيجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتي ماشين جلوي سنگر ايستاد و حاج حسين در حالي كه دشمن منطقه را گلوله باران مي‌كرد براي بررسي وضعيت ماشين از سنگر خارج شد. يكي از تخريب‌چي‌ها در حال مصاحفه با او مي‌خواست پيشاني‌اش را ببوسد كه ناگهان قامت چون سرو حسين بر زمين افتاد. اصلاً باورم نمي‌شد حتي متوجه خمپاره‌اي كه آنجا در كنارمان به زمين خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند كردم. تركشهاي موثر و درشتي به سر و گردن او اصابت كرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسين از زمين به سوي آسمان پركشيد و پيشاني او جايگاه بوسه عرشيان گشت

منبع:كتاب سيماي سرداران شهيد

خاطره

عشق عاقل

در عمليات خيبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهاي شيميايي مورد حمله قرار داده بود. حسين در اوج درگيري به محلي رسيد كه دشمن آتش بسيار زيادي روي آن نقطه مي‌ريخت. او به ياري رزمندگان شتافت كه ناگهان خمپاره‌اي در كنارش به فرياد نشست و او را از جا كند و با ورود جراحتي عميق بر پيكر خسته‌اش، دست راست او قطع گرديد. در آن غوغاي وانفسا، همهمه‌اي بر پا شد. «خرازي مجروح شده! اميدي بر زنده ماندنش نيست.» همه چيز مهيا گرديد و پيكر زخم خورده او به بيمارستان يزد انتقال يافت. پس از بهبودي، رازي را براي مادرش بازگو كرد كه هرگز به كس ديگري نگفت: «حالم هر لحظه وخيمتر مي‌شد تا اينكه يك شب، بين خواب و بيداري، يكي از ملائك مقرب درگاه الهي به سراغم آمد و پرسيد: «حسين! آيا آماده رفتن هستي، يا قصد زنده ماندن داري؟» من گفتم: «فعلاً ميل ماندن دارم تا با آخرين توان، به مبارزه در راه دين خدا ادامه دهم.» به همين جهت او تا لحظه آخر، عنان اختيار بر گرفت و هرگز از وظيفه‌اش غافل نماند.

راوي:مادر شهيد

خاطره

جنگ را فراموش نكني

حسين خرازي تصميم به ازدواج گرفته بود و براي عمل به اين سنت نبوي از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود كه: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و مي‌خواهم با همين پول خانه و ماشين بخرم و زن هم بگيرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوي بسيار، دختري مؤمنه را برايش در نظر گرفت و جلسه خواستگاري وي برقرار شد و آن دو به توافق رسيدند. او كه ايام زندگي‌اش را دائماً در جبهه سپري كرده بود اينك بانويي پارسا را به همسري برمي‌گزيد. مراسم عقد آنها در حضور رهبر كبير انقلاب امام خميني (ره) برگزار شد. لباس دامادي او پيراهن سبز سپاه بود. دوستانش به ميمنت آن شب فرخنده يك قبضه تيربار گرنيوف را به همراه 30 فشنگ، كادو كرده و به وي هديه دادند و بر روي آن چنين نوشتند: «جنگ را فراموش نكني!» فردا صبح حسين تيربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحويل داد و با تكيه بر وجود شيرزني كه شريك زندگي او شده بود به جبهه بازگشت.

راوي:همرزم شهيد

سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید خرازی

 

بسم الله الرحمن الرحيم

سردار رشيد اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهيد، حاج حسين خرازي به لقاء الله شتافت و به ذخيره اي از ايمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزي براي خدا و نبردي بي امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز كرد و بر آسمان رحمت الهي فرود آمد. او كه در طول 6  سال جنگ قله هايي از شرف و افتخار را فتح كرده بود اينك به قله رفيع شهادت دست يافته است و او كه هل من ناصر ينصرني زمان را با همه وجود لبيك گفته بود اكنون به زيارت مولايش امام حسين (ع) نايل آمده است و او كه در جمع ياران لشگر سرافراز امام حسين (ع) عاشقانه به سوي ديار محبوب مي‌تاخت، پيش از ديگر ياران، به منزل رسيده و به فوز ديدار نايل آمده است. آري، او پاداش جهاد صادقانه خود رااكنون گرفته و با نوشيدن جام شهادت سبكبال، در جمع شهدا و صالحين درآمده است. زندگي و سرنوشت اين شهيد عزيز و هزاران نفس طيبه‌اي كه در اين وادي قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌اي ازتاريخ اين ملت است. ملتي كه در راه اجراي احكام خدا و حاكميت دين خدا و دفاع از مستضعفين و نبرد با مستكبرين، عزيزترين سرمايه خود را نثار مي‌كند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگي‌هاي مادي زده پاي در ميدان فداكاري نهاده و با همه توان مبارزه مي‌كنند و جان بر سر اين كار مي‌گذارند. چنين ملتي بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحميلي، نشانه‌هاي اين فرجام مبارك را مشاهده مي‌كنيم و يقينا نصرت الهي در انتظار اين ملت مؤمن در مبارزه ايثارگر است

سيد علي خامنه‌اي10/12/1365

شروع جنگ تحميلي

با شروع جنگ تحميلي به تقاضاي خودش راهي خطه جنوب شد و در اولين خط دفاعي مقابل عراقيها در منطقه دارخوين مدت نه ماه، با تجهيزات جنگي و امكانات تداركاتي بسيار كم استقامت كرد و دلاوراني قدرتمند تربيت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازي بستان تيپ امام حسين (ع) را رسميت داد كه بعدها با درخشش او و نيروهايش در رشادتها و جانفشاني‌ها، به لشگر امام حسين (ع) ارتقا يافت. حسين شخصاً به شناسايي مي‌رفت و تدبير فرماندهي‌اش مبني بر اصل غافلگيري و محاصره بود حتي در عمليات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح عمليات در خاكريزش شركت داشت و در تمامي‌ عملياتها پيشقدم بود. حسين قرآن را با صداي بسيار خوب تلاوت مي‌كرد و با مفاهيم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبير نظامي‌، شجاعت كم‌نظيري داشت. معتقد به نظم و ترتيب در امور و رعايت انضباط نظامي‌ بود و در آموزش نظامي‌ و تربيت نيروهاي كارآمد اهتمام مي‌ورزيد. حساسيت فوق‌العاده و دقت زيادي در مصرف بيت‌المال و اجراي دستورات الهي داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ايام مرخصي كاملش هنگام زيارت خانه خدا بود. (شهريور ماه سال 1365) در ساير موارد هر سال يكبار به مرخصي مي‌آمد و پس از ديدار با خانواده شهدا و معلولين، با ياران باوفايش در گلستان شهدا به خلوت مي‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز مي‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 تركش ميهمان پيكر او شد و در عمليات خيبر دست راستش را به خدا هديه كرد. اما او با آنكه يك دست نداشت براي تامين و تداركات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان مي‌نمود. در عمليات كربلاي 5 زماني كه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشكل مواجه شد حاج حسين خود پيگير اين امر گرديد و انفجار خمپاره‌اي اين سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهيد لشگر امام حسين (ع) پيوند داد و روح عاشورايي او به ندبه شهادت، زائر كربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در ميان ياران بسيجي‌اش ميهمان خاك شد