عملیات كربلاى 5 شروع شده بود .

من مسئول قبضه ى خمپاره ى 60 گردان پیاده ى المهدى (عج) بودم كه قرار بود بعد از گردان غواص ها وارد عمل شوم.

با قایق هاى تندرو به سمت نیروهاى عراقى پیش مى رفتیم. وسط دریاچه ى ماهى قایقمان خراب شد .

هرچه سعى كردیم، روشن نشد كه نشد. ماندیم وسط آب و دشمن هم چنان اطراف ما را مى زد. تا این كه قایقى كه از خط بر مى گشت از راه رسید و ما را بكسل كرد و برد عقب .

شب تا صبح كنار اسكله ى شهید باكرى ماندیم. روز بعد رفتیم جلو، یعنى انتهاى كانال ماهى. سومین شبى بود كه زیر آتش دشمن تاب مى آوردیم .

رفیقى داشتیم به نام هاشم اعتمادى. به من گفت: ''حسین! پلاكم را موقع غذا خوردن در اسكله جا گذاشتم ؛ معنى اش این است كه من شهید و مفقود مى شوم " .

گفتم: ''كارت پلاك كه دارى. بده شماره اش را روى دست و پایت بنویسم''.

گفت: ''شاید دست هایم هم قطع شود''. گفتم: ''بس كن دیگر، این قدر خودت را لوس نكن''. بعد، هر دو سكوت كردیم. صبح شد. هنوز هوا كاملا روشن نشده بود كه با خمپاره ى 60 ما را زدند.

هاشم سر و سینه اش داغان شد .

چند دقیقه بعد خمپاره ى دیگرى آمد و همان طور كه خودش پیش بینى كرده بود، دست هایش را قطع كرد.