برایم اذان بگو
از مدینه رفتم،
در بیابان ها زندگی می کردم،
دیگر از روی گلدسته ی مسجد صدای اذانش به گوش نمیرسید ،
در همین روزها بود ، پیامبر را در خواب می بیند ؛
بلال !
جانم آقا ،
چرا خبری از دخترم نمیگیری ؟
سراسیمه از خواب بلند شدم ،
راهی مدینه شدم ...
وقتی به مدینه رسیدم ، احساس مرگ کردم ، انگار مدینه دیگه روح ندارد !
بلال بی خبر است ؛
کوچه ها را طی کرد ...
تا رسید به کوچه بی هاشم !!!
اما درب خانه چرا نیمه سوخته است ؟!
درب زد ، امام حسن (ع) درب را روی بلال گشود ...
خانم در بستر بود ...
بلال ، دلم برای اذن گفتنت تنگ شده ...
برایم اذان بگو ...
می خوام یاد بابام بی افتم ...
به مسجد رفتم ،
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
(صدای ناله ای مادرم می آید )
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان لا اله الا الله
وقتی گفتم ،
اشهد ان محمداً رسول الله
اشهد ان مح
ناگهان حسن دوان دوان آمد
بلال بس کن !
دیگه اذان نگو !
مادرم غش کرده .....
میترسم اگر ادامه بدی مادرم ...
تمام وجودم پر از غم شد ،
از مدینه رفتم ...
اما چند شبی نگذشت ، پیامبر با سر و روی خاک آلود به خوابم آمد ،
بلال ! برو مدینه ! برو مدینه !
درب خانه را کوبیدم !
حسن با چشمانی پر از اشک در را باز کرد .........................
پاشو دیگه مادر .
بخدا طاقت نداریم . .
لااقل یه حرفی بزن . . .
با سکوتت نمک به زخم من میزنی . . . .
انگار تمام غم ها رو سرم خراب شده . . . . .
علی و بچه هات . . .
تو که سنی نداری !
انشاا... زود خوب میشی .......................................
راستی !
باران گرفته است !
بوی نم باران را می شود حس کرد!
انت فی قلبی مادرجان . . .