تمام صفحات ذهن را ورق زدم برای نوشتن یک خط اما ...

حتی یک خط هم ...


از ماه ها قبل ...

از ولیعصر و خیابان زردتشت غربی و

مهرآباد

از لحظه اوج هواپیما و

 آسمان عربستان...

ثانیه ها را دنبال میکنی تا ساک ها را در اتاق بگذاری و بروی به سمت ...

بار اول باید با کاروان بروی !

پس باید منتظر بمانی تا همه جمع شوند!

حرکت میکنی ...

زیر لب زمزمه میکنی ...

چند دقیقه که رفتی حس میکنی ...

راست میگفتند که در مدینه نمیشود به راحتی نفس کشید

نفس ها به شمارش می افتد

در و دیوارش ...

انگار در دنیایی دیگر به سر میبری ...

حواست !

چشمانت از دور به گنبدی سبز گره میخورد ...

انگار پلکهایت سال هاست که خیس شده ...

پاها دیگر توان گام برداشتن ندارد!

زانو میزنی!

سرت به سجده میرود!

قوانینشان را نمیدانی ، بلند بلند گریه میکنی،

روحانی کاروان تذکر میدهد که اینجا نمیشد حلقه زد و گریه کرد،

اینجا باید آرام آرام گریست ...

تو که از ماجرا با خبری ؟

زود باید آن محل را ترک کنی،

نمیدانی تو را به کجا می برد،

وارد حیاطی دیگر میشوی،

به سمت چپ اشاره میکند ...

اینجا بقیع ستـــــــــــــــــــــــــ

باید بمیریــــــــــــــ

پس چرا هنوز زنده ای؟؟؟

دیگر کسی به تذکر روحانی گوش نمیدهد

هر کس به سمتی راهی میشود

همه در حالتی عجیب به سر میبرند 

یک طرف گنبد خضرا

یک طرف بقیع

چه باید کرد...

الهی ، موج از دریا خیزد و با وی آمیزد و در وی گریزد و از وی ناگزیر است ...

اگر قلم همراهی کرد ...

التماس دعا...