به هیچ دردی نمیخورد حسین خرازی
شرمنده بابت تاخیر قرار دادن بخش دوم ،
بخش اول : به هیچ دردی نمیخورد حسین خرازی !

ولی رویش نمی شد بیاید جلو...
و صدرا جلو آمده بود : سلام برادر خرازی و نامه را به سویش دراز کرده بود .
... دلشوره عجیبی به جانش افتاد .
با هراس ماشین را دور زد .
کمی دورتر صدرا را شناخت .
از بلوطی روشن موهایش .
به صورت بر خاک افتاده بود و در حوضچه ای از خون
با این همه تمام طول راه را – تا به او برسد – آهسته و پی درپی تکرار می کرد او که نه !
می دانم او نیست !
نباید باشد ...
سرانجام وقتی برش گردادند و دهان و بینی اش را از خاک خون آلوده پاک کرد ، دید که خود اوست !
نیمی از گوشت صورت رفته بود و ردیف دندان ها تا انتهای فک پیدا بود .
با صدایی که روی هر کلمه می شکست ، گفت :
این یکی دیگر نــــــــــــــــه ! این امانت بود ...
سر صدرا را بغل گرفت و چشم هایش را بست .
گل های اسلیمی حاشیه کاغذنامه پشت پلک هایش قد کشیدند؛
گل هایی فیروزه ای و طلایی با نقش مرغ های افسانه ای که میان شاخه ها بال گشوده بودند
وبه سوی آسمان کاغذی شان پرواز می کردند .
خط ظریف و پخته بود و خوانا ، مثل خط معلم های قدیمی .
آخر هر سطر کلمات رو به بالا کشیده می شوند و حرف آخرشان میان پیچ و خم اسلیمی ها گم می شد .
" .... شنیدم آمده بودید اصفهان و سری به ما نزدید اگر چه مصاحبت پیرزنی تنها چندان خوشایند نیست
اما بعد از شمس الدین که همیشه همراه شما می آمد دلم با دیدن شما شاد میشد ...
صدرالدین پسر کوچک من است ، تنها فرزند باقی مانده ام .
آیا خواهش زیادی است که بخواهم او را کنار خود نگهدارید ؟
او را به شما می سپارم .
خواهش میکنم هرجا می روید او را با خود ببرید ،
البته نمی خواهم دست و دلتان برای به کار گرفتنش بلرزد
اما مواظبش باشید .
او هنوز خیلی جوان است ... "
صدرا گفت : نامه را مادرم برایتان نوشته است .
حسین نگاهش کرد .
صورتش صاف بود .
بی هیچ خطی در پیشانی یا کناره گونه ها و چشم هایش
با آن دو مردمک درشت عسلی رنگ تا وقتی حسین نامه را خواند و آهسته تا کرد
به او دوخته شده بود .
نامه را در جیب راستش گذاشت و گفت : قبول .
ولی امروز نه !
باید به خاکریز تازه ای سر می زد که نزدیک ترین نقطه به عراقی ها بود
صدرا اصرار کرد و چشمهایش از اندوه ، آشکارا قهوه ای شده بود
دست آخر گفت : فکر میکردم سفارش مادرم را قبول می کنید و آنقدر چانه زد و سماجت کرد تا حسین سرانجام تسلیم شد .
خیلی خوب ، بیا بالا آقا صدرالدین .
حسین پلک هایش را گشود .
صدرا به او نگاه می کرد
خواست چیزی بگوید اما از میان دندان های شکسته اش خون جوشید و به سرفه افتاد
حسین بلند شد و به طرف جاده دوید .
پایین تر ماشین گل مالی شده ای ایستاده بود .
سبک شد و از همان جا فریاد زد : اینجا مجروح داریم ، بجنب برادر !
نفس زنان به ماشین رسید . سر راننده روی فرمان بود .
در را باز کرد هیکل راننده بی جان از ماشین پایین افتاد
خون از سوراخ کوچکی روی شقیقه اش شره کرده بود .
به زحمت او را کنار جاده کشید .
خواست پشت فرمان بنشیند اما دریافت بی فایده است نمی توانست بچه ها را به تنهایی و با یک دست بلند کند و در ماشین جا دهد .
کمی بعد هیئت ماشینی استتار شده در میان جاده جان گرفت .
وسط جاده ایستاد تا راه ماشین را سد کند .
راننده ترمز کرد .
از پنجره سر بیرون آورد و با عصبانیت گفت :
چرا راه را بسته ای ؟!
مجروح داریم برادر بیا کمک .
راننده گفت : من ماموریت دارم ، صبر کن تا حمل مجروح بیاید .
و دنده را جا زد تا حرکت کند ، چیزی در وجود حسین زبانه کشید ؛ خشمی شاید ،
با صدایی که سعی میکرد کنترلش کند ، از لای دندان های به هم فشرده گفت :
دارند می میرند ، میفهمی ؟
راننده بی حصوله گفت : خب جنگ است برادر من ، من هم کار واجب دارم .
و او دیگر طاقت نیاورد .
با تنها دستش یقه راننده را گرفت و او را با چنان شدتی به جلو کشید که سرش از پنجره ماشین بیرون امد
من حسین خرازی ام . فرمانده لشکر امام حسین
و فعلا برای من هیچ کاری واجب تر از جابجا کردن اینها نیست ،
فهمیدی ؟
صورت راننده یخ کرد .
چند لحظه بعد لبخندی در گوشه های لب هایش جان گرفت .
نگاهش شرمزده بود .
گفت : هرچه شما بفرمایید .
حسین پا روی رکاب گذاشت و دستش را به لبه سقف ماشین گرفت تا راه را نشان بدهد .
به خاکریز رسیدند
بال در آورده بود انگار .
به طرف بچه ها پر می کشید
کسی در سرش بلند بلند تکرار می کرد : " او را به شما می سپارم ..."
مرد سوخته به هوش آمده بود و ناله می کرد ،
سراغش رفت . دست را زیر زانوهای او برد ،
و راننده کتف هایش را گرفت و با هم در ماشین جایش دادند .
بعد صدرا ، جواد و بسیجی ها را و راننده لودر را هم روی صندلی جلو جا دادند .
ماشین پر شد . راننده کنار خودش جا باز کرد تا او هم بنشیند ، اما او گفت که نمی آید .
اصرار راننده را هم با قاطعیت رد کرد .
ماشین حرکت کرد و او به رد آن در میان گرد و غبار خیره شد
بعد برگشت و با شانه های فرو افتاده رفت بالای سر حاج هدایت با نوک انگشت هایش پلک های او را بست .
چفیه اش را از دور گردن خشک شده باز کرد و بدن کوچک شده اش را پوشاند .
بغض کرده بود ، چرا من ؟
چرا فقط من زنده مانده ام ؟
چرا هنوز سالمم بی هیچ زخم آشکاری در بدن .
ناگهان دردی در صورتش دوید .
دردی انکار ناپذیر که او را در هم می فشرد .
حس کرد صورتش دارد متلاشی می شود .
چشم راستش می سوخت .
نوک انگشت هایش را به صورت کشید .
بوی خاک دماغش را پر کرد.
خورشید رو در رویش ، زرد و رنگ پریده در سرازیری غروب فرو می رفت .
چشم هایش را بست .
سنگینی هزار نامه در دستش بود که می سوخت ...
شهادت قله تكامل انسانی و خون شهید سبزینه حیات طیبه اخروی و تربت او دارالشفای آزادگان
آقا سید مرتضی