قبل از عملیات آمده بود می گفت ، بناست عروسی کنم ، مرخصی می خواهم .

مرخصی ها لغو شده بود ، ولی بهش گفتم برو .

توی راه بچه های گردان را دیده بود .

بهش گفته بودند عملیات است .

برگشت .

عصبانی بود .

می گفت اگر عملیات است ، چرا مرخصی دادی ؟

ماند و شهید شد ...


-------------------------------------

من معتقدم كه شهادت سرآغاز زندگى است،

پس چه چيز بهتر از شهيدشدن در راه خدا،

شهادتى كه انسان را به اوج قلۀ تاريخ مى‏برد و به درجۀ رفيع انسانيت مى‏رساند،

مگر اين نيست كه خدا شهدا را در قيامت با آنچنان شكوه و درخشندگى و عظمتى وارد مى‏كند،

كه اگر انبياء بخواهند از مقابل آنها سواره بگذرند، به عزت و احترام شهيدان پياده مى‏شوند.

شهید فريدون مقدودى

-------------------------------------

آخرین باری که دیدمش همین دو روز پیش بود

نتوانستم راجع به این امانتی که به من نهاده سوالی بپرسم

این چند هفته ای که می بینمش انگار آرامشش بیشتر شده است

حدود یک ماه است که برگشته اما ای کاش همان جا می ماند !

شاید این را اگر خودش بخواند از دستم ناراحت شود !

ساکت شده !

یعنی اصلا حرفی نمی زند !

از آن کسی که ما می شناختیم چیزی جز یک جسم نمانده !

جسمی پر از زخم های ...

مدام اکسیژن و ...

برایش دعا می کنیم

بقولش التماس دعا و سه نقطه